«پروردگارا! تو از خواستهی این جوان باخبر هستی. اگر من زبان حیوانات را به او یاد بدهم، برایش زیان دارد و اگر یاد ندهم، سخت ناراحت و نومید میشود. چه کار باید بکنم؟»
خداوند در جواب موسی گفت: «زبان حیوانات را به این مرد بیاموز، چون ما از دعا و آرزوی بنده خود رو برنمیگردانیم.»
حضرت موسی وقتی این پاسخ را شنید، پیش مرد جوان برگشت و به او مژده داد که خواستهاش قبول شده و به زودی به آرزویش میرسد. مرد جوان خوشحال و راضی به خانه برگشت. صبح روز بعد، وقتی خدمتکارش برای او صبحانه میبرد، تکه کوچکی نان از گوشه سینی روی زمین افتاد. خروس پرید و نان را برداشت تا بخورد. در این حال، سگ خانه جلو آمد و غرغر میکرد و گفت: «عجب خروس بد جنسی هستی! تو میتوانی گندم و جو و ارزن هم بخوری. اما من که نمیتوانم. آن وقت یک تکه نان کوچک را هم نمیگذاری من بخورم؟!»
گروهبان ارشد واحد موتوری ارتش شوروی- افغانستان- سال 1980
مجلات دوست کودکانمجله کودک 486صفحه 34