خدا را یاد کرد و مشغول کشت و کار شد. یوسیفا، همانطور که گفته بود، زمین را شخم زد و در آن تخم پیاز کاشت. روزها، هفتهها و ماهها روی زمین مزرعهاش کار کرد و عرق ریخت؛ آبیاری کرد، کود پاشید و علفهای هرز را وجین کرد تا این که محصول پیاز به بار نشست. وقت جمعآوری محصول که رسید، یکدفعه سر و کلهی ایوان غول پیدا شد. ایوان همین که از راه رسید، خندهی بلند و ترسناکی سر داد و گفت: «من آمدهام تا طبق قرارمان، سهم خودم را از محصول بگیرم. نصف از من، نصف از تو!»
یوسیفا لبخندی زد و به آرامی گفت: «کار خوبی کردی دوست من! محصول پیازمان رسیده و آمادهی چیدن است! برای اینکه سهم هر کدام از ما درست تقسیم شود، هرچه روی زمین است، مال شما و هرچه زیر زمین است، مال من!»
(ادامه دارد)
سرباز ارتش روسیه- سال 1916
مجلات دوست کودکانمجله کودک 486صفحه 18