امام از بیماری تا رحلت
□ مصاحبه با خواهر زهرا مصطفوی
حضور: از چه زمانی احساس کردید که حضرت امام(س) بیمارند و از بیماری ایشان مطلع شدید؟
- بسماله الرحمن الرحیم. یک روز ظهر هنگام ناهار خدمت امام بودم، هیچوقت سابقه نداشت ایشان مطالبه غذا کنند بلکه همیشه مینشستند تا هر وقتی غذا برایشان آورده میشد مشغول شوند. آنروز رو به من کردند و گفتند: «بگو غذا را بیاورند». ظاهراً خودشان هم متوجه این نکته شدند که بر خلاف همیشه غذا را مطالبه کردهاند، فوراً گفتند: «خیلی ضعف دارم حتی قاشق را نمیتوانم بلند کنم». با سابقۀ اخلاقیای که از ایشان داشتم که اصلاً اهل اینکه اظهار ضعف کنند نبودند متوجه شدم که حتماً باید مورد خاصی باشد، به همین جهت فوری آمدم و با آقای دکتر طباطبایی مسأله را در میان گذاشتم و بعد هم به دکتر عارفی آیفن زدم که امام اظهار ضعف شدیدی فرمودهاند که حتی قاشق را نمیتوانند بلند کنند. دکتر عارفی هم گفتند که: «بسیار خوب حتماً اقدام میکنیم» و من دیگر در جریان اقدامات آنها نبودم ولی فردایش معلوم شد که قرار شده است امام را تحت آزمایش و مراقبت قرار دهند.
ظاهرا وقتی من با دکتر طباطبایی صحبت کردم و ایشان را در جریان قرار دادم، ایشان خدمت امام رسیده بودند که ما میخواهیم از شما آزمایش بگیریم ولی امام رضایت نداده بودند و باز فردایش صحبت کرده بودند و صبح فردا، راضی شده بودند.
حضور- حضرت امام(س) در این زمینه بعداً چیزی نفرمودند؟
- بله، من فردا ظهر بعد از درس به منزل ایشان برای احوالپرسی رفتم، صبح آنروز برای آمادگی امتحان دکترا درس میخواندم و ظهر فرصت شد که خدمت ایشان برسم و امام فرمودند: «مرا از صبح بردهاند آزمایشگاه. آقای دکتر از من پرسید ناراحتیتان چیه؟ گفتم: من مزاجم رنگش تیره شده. گفتند: یعنی چه رنگی؟ گفتم: مثل این جوراب، این رنگی!» و خودشون با دست اشاره به جوراب پایشان کردند که سیاه بود. بعد هم فرمودند: «قرار شد مرا ببرند برای آزمایش.»
حضور- دربارۀ آزمایشاتی که انجام گرفته چیزی نفرمودند؟
- چیز خاصی نبود ولی در عین حال ایشان خیلی اظهار ناراحتی کردند نسبت به آزمایشها و چند بار به من گفتند که: «شاید سی عمل (یعنی آزمایش) روی من انجام دادند و خیلی مرا اذیت کردند» و همینطور بطور ضمنی اینرا فرمودند و نشان میداد که خیلی اذیت شده بودند..
چون قبل از آن، چند سال پیش که ایشان کسالت پیدا کرده بودند - که آنهم داستان مفصلی دارد ایشان هیچ شکایتی از کارهای آقایان دکترها نمیکردند.
حضور- چه زمانی تصمیم گرفته شد که حضرت
امام(س) باید عمل شوند؟
- الان دقیقا یادم نیست که فردای روز آزمایش، قرار شد ایشان را عمل کنند یا دو روز بعد ولی در هر حال وقتی بمن اطلاع دادند که قرار است صبح فردا ایشان را برای عمل به بیمارستان ببرند، شب قبل از آن خدمت حضرت امام رسیدم. ایشان فکر میکردند که من از ماجرای عمل بیاطلاعم و چون فکر میکردم که میل دارند من ماجرا را ندانم، من هم اصلا بروی خودم نیاوردم و هیچ اظهار ناراحتی نکردم و دیدم که به خانم (مادرم) فرمودند: «به فهیم نگید که فردا مرا عمل میکنند» میخواستند احیانا ناراحت نشوم، من هم چیزی نگفتم چون احساس کردم ایشان اینجوری راحتترند، بعد شب رفتم منزل.
صبح فردا روز امتحان دکترای من بود و درست همان روزی که قرار شد ایشانرا عمل کنند، صبح زود آمدم خدمت ایشان که قبل از رفتن برای عمل ببینمشان و بعد بروم برای امتحان. وقتی وارد منزل امام شدم دیدم که همه با خوشحالی گفتند: «آقا را عمل نمیکنند، دکترها گفتهاند حالا واجب نیست حتما امروز عمل بشوند» ظاهرا میخواستند یکسری آزمایشهای دیگری انجام دهند و خودشان هم از اینکه میدیدند اینقدر ما خوشحالیم خوشحال بودند، وقتی من رفتم خدمتشان، مرا بغل کردند و بوسیدند و گفتند: «تو برو» میدانستند که من امتحان دارم شاید هم اینکه سفارش کرده بودند کسی بمن نگوید که میخواهند ایشان را عمل کنند برای همین بود که فکر میکردند اگر من بدانم نگران میشوم و به امتحانم لطمه وارد میشود زیرا شاهد درس خواندن و امتحان دادن من بودند. به من گفتند: «نه، تو برو، با خیال راحت، برو امتحانت را بده، من دیگر عمل ندارم.» ما هم خیلی خوشحال شدیم و برای امتحان رفتیم. بعد از امتحان، ظهر برگشتم و آمدم که دیدم، گفتهاند باز عمل میخواهد و فردا صبح ایشان را برای عمل میبردند.
ساعت نه صبح. من آخر شب آمدم منزل، خوابیدم و صبح ساعت هفت و نیم تقریبا رفتم منزل ایشان دیدم نیستند و ایشان را برده بودند اتاق عمل. همان لحظه گفتند که تازه بردهاند اتاق عمل. من خیلی ناراحت شدم که قبل از رفتن به اتاق عمل خدمت ایشان نرسیدم ولی در هر حال خودم مقصر بودم. باید یا زودتر میرفتم یا شب را همانجا میخوابیدم.
حضور - شما کی اطلاع پیدا کردید که بیماری حضرت امام(س) نیاز به عمل جراحی دارد؟
- من قبل از عمل، همان روزی که دکترها ایشان را دیده بودند. منزل خانم بودم ایشان از طرف خودشان آمدند توی حیاط منزل خانم (مادرم). طبق معمول وقتی میآمدند توی حیاط، میآمدند کنار پلهها و جلوی آشپزخانه، اگر کسی بود میایستادند صحبتی میکردند و اگر کسی نبود به قدم زدن خودشان ادامه میدادند. آنروز آمدند پای پلهها و فرمودند: «قرار شده مرا عمل کنند» گفتم: «شما که فقط ضعف دارید. ضعف که عمل نمیخواهد.» گفتند: «خب دیگر، اینجوری گفتهاند.» من با توجه به سن ایشان و ضعف ایشان حدس قوی زدم ولی فقط در حد حدس بود. به همین جهت رفتم نزد آقایِ دکتر پورمقدس، گفتم: «با وضعی که ایشان دارند و سِن ایشان چطور میشود ایشان را عمل کرد.» ولی باز نگفتم که من از اصل مسأله بیاطلاعم فقط دربارۀ عمل ایشان سؤال کردم، ایشان هم شروع کردند به توضیح دادن که اگر عمل نکنیم این زخم ممکن است خونریزی شدید کند و خونریزی برای ایشان بیشتر ضرر دارد ولی ما اگر ایشان را عمل کنیم بهتر است. و خلاصه ایشان توضیح دادند که چارهای جز عمل نیست. البته بهمین جهت هم عمل انجام شد و همان روز عمل هم، باز یکی از آقایان دکترها آمدند گفتند: «فکر نمیکردیم که زخم تا این حد باشد» یعنی بیشتر تأیید میکردند که چه خوب شد ما عمل کردیم.
حضور- در هنگام عمل، کجا تشریف داشتید؟
- در هنگام عمل در سالن بیمارستان تلویزیون مدار بستهای بود که اتاق عمل و فعالیت دکترها را نشان میداد و من هم در همان سالن روبروی تلویزیون نشسته بودم. و آقایان نیز در همین سالن بودند، احمد آقا بود، آقای موسوی اردبیلی، آقای خامنهای، آقای رفسنجانی، آقای توسلی، آقای آشتیانی، آقای صدوقی، همه این آقایان بودند و عدۀ دیگری هم بودند، آمدند گفتند: «خانمها نباشند!» ولی من گفتم: «من هستم!» چون قصدم این بود ببینم دکترها چه میکنند و میخواستم ناظر باشم که در عمل چه کاری انجام میدهند بهمین جهت نشستم و چون در مسألۀ اصل عمل خیلی دقت داشتم اصلا یادم رفته بود که ماجرا چیست. ولی البته آقایان بودند، آقای موسوی اردبیلی بلند، بلند، گریه میکردند. آقای خامنهای تشریف بردند برای نماز خواندن، آقای رفسنجانی گریه میکردند و آقایانی که طرف دیگر نشسته بودند بلندبلند گربه میکردند. و من از اول تا آخر عمل را همانجا نشستم، در این میان خانم با همشیره (صدیقه خانم) تشریف آوردند و نشستند. یک چند لحظهای که نشستند، آقای هاشمی به خانم گفتند: «شما تشریف ببرید، چه فایدهای دارد اینجا بنشینید جز اینکه شما را ناراحت میکند.» ایشان گفتند چشم، و از جا بلند شدند ولی آقای هاشمی دیدند من پا نشدم رو کردند به من گفتند که: «شما هم با خانم تشریف ببرید اندرون.» گفتم: «نخیر، من خدمت شما هستم.» بعد رو کردند به خانم که: «شما ایشان را ببرید، ناراحت میشوند.» گفتم: «نه، من ناراحت نمیشوم و میخواهم مخصوصا ناظر باشم.» ایشان هم دیگر حرفی نزدند. من هم قصدم همین بود که ببینم عمل چیست؟ یک کنجکاوی خاصی داشتم و چون مقید بودم، وضعیت داخل اتاق یا خصوصیات دیگر عمل برایم حل شده بود. و در ضمن عمل میدیدم که شکم را چگونه پاره کردند و یک مقداری چیزهایی را بریدند و کنار گذاشتند و بعد میدیدم که چگونه تا نزدیک آرنج را داخل شکم میکردند و اینها دیگر مربوط به عمل بود، بعد که عمل تمام شد بیرون آمدم.
حضور- بعد از عمل، هنگامی که آقایان دکترها از اتاق عمل بیرون آمدند، آیا از عمل راضی بودند؟
- دکترها اظهار ناراحتی به آن معنی نمیکردند، البته آقای دکتر فاضل که عمل را انجام داده بود خیلی اظهار خوشحالی میکرد که عمل با موفقیت انجام شد و ظاهر امام هم بعدا که بهوش آمدند خوب بود. البته دوران بهوش آمدن ایشان خیلی طولانی شد که باعث نگرانی ما شد ولی گفتند: «طبیعی است و اشکالی ندارد.» بعد از آن هم که میرفتیم خدمت ایشان هیچ اظهار ناراحتی و درد نمیکردند. البته بستگی داشت چگونه از ایشان سئوال کنیم. اگر میپرسیدیم: حالتان چطور است؟ در جواب میگفتند: «خوبه، بد نیستم» یا یک جواب مناسب دیگری ولی اگر میپرسیدیم: «درد دارید؟» چون اهل دروغ گفتن نبودند همیشه جواب میدادند: «درد دارم» من هر وقت پرسیدم که آیا درد دارند یا نه. ایشان فرمودند: «تمام بدنم درد میکند» شاید این جمله را بارها از ایشان شنیدم.
حضور- در مدتی که حضرت امام در بیمارستان تشریف داشتند شما چکار میکردید؟
- ما اکثرا منزل ایشان و بیمارستان بودیم، مخصوصا من، چون غذای ایشان را بر عهده گرفته بودم که درست کنم معمولا آنجا بودم. همشیرهها و همشیرهزادهها هم معمولا آنجا بودند. از آنجا که میدانستم ایشان از نظر غذا، چه غذایی را دوست دارند، مقدار ترشی و چیزهای دیگرش را میدانستم، غذای ایشان تقریباً بر عهده من بود. در همان سال 58 هم که ایشان را بردند بیمارستان قلب باز من از منزل غذا درست میکردم و برای ایشان میبردم. این دفعه نیز درست کردن و پختن و کشیدن با من بود و معمولا لیلی (دخترم) یا شخص دیگری میبرد یا اگر من نبودم به فریده خانم (همشیره) یا فاطی خانم (خانم احمد آقا) یا فرشته (خواهرزادهام) میسپردم. دکترها گفته بودند روزی پنج وعده غذا باید به ایشان داده شود و در هر وعده مقدار غذا کم و مقوی باشد زیرا در هنگام عمل تقریبا دو سوم حجم معده را برداشته بودند. ما هم معمولا صبحانه، چایی و یک چیز مختصری به ایشان میدادیم، اصلا باورکردنی نیست که چقدر کم بود. فقط اسمش صبحانه بود. روزآخری، وقتی رفتم خدمت ایشان و چایی را بردم عرض کردم: «آقا، چایی میل میکنید.» گفتند: «اینکه بر گردن من هست بده و خلاصم کن» من هم ایشان را نشاندم و دو لقمه، دقیقا دو لقمه نان هر کدام به اندازه یک قاشق چایخوری که به اندازه سر سوزن پنیر بر آنها گذاشتم، میل کردند. نان شیرینی بود که به ایشان دادم و نصف استکان چای هم بعد از آن خوردند. غذا هم، در این مدت مقداری گوشت را با چیزهای دیگر مثل عدس و سبزیجات میپختیم و بعد صاف میکردیم و به صورت یک مایع غلیظی به ایشان میدادیم. گاهی در میان روز کمپوت و امثال آن میدادیم.
حضور- شما چگونه در جریان روند بیماری حضرت امام(س) قرار میگرفتید؟
- من غیر از اینکه، آنچه را خودم بظاهر میدیدم یا میشنیدم، مقید بودم از آقایان دکترها جداگانه بپرسم به احمد آقا هم سفارش کرده بودم که من بعنوان یک دختر این حق را دارم که از جزئیات حال ایشان مطلع باشم، ایشان هم گفتند: «اشکالی ندارد» به این جهت هر وقت بودم، مرا در جریان وقایع قرار میدادند و اگر هم نبودم ایشان مقید بودند هر روز به من تلفن کنند و حال آقا را برایم بازگو کنند. البته گاهی سفارش میکردند به خانم نگوئید یا مثلا به همشیره نگوئید که طاقتشان کمتر است ممکن است اظهار ناراحتی کنند. و البته روز جمعه آخر احمد آقا خودشان خانم و همشیرهها و دخترها را جمع کردند که دربارۀ کسالت آقا با آنها صحبت کنند و چون من میدانستم، شرکت نکردم.
حضور- لطفا از روز آخر بیمارستان، شنبه 13 خرداد، نکاتی که در نظر دارید بفرمائید؟
- آن روز صبح زود خدمت ایشان رفتم و صبحانه را
(چنانچه گفتم) به ایشان دادم ولی آخر صبحانه یکدفعه شروع به سرفه کردند و آنچه خورده بودند برگرداندند. یک مایع غلیظ سبز رنگ بود که روی لباسشان ریخت و آمدند فورا تمیز کردند و بعد من رفتم. ساعت حدود 10 صبح بود که گفتند حال ایشان خوب نیست ولی البته بهوش بودند و صحبت میکردند. بعد از ظهر گفتند: «بگوئید آقایان آشتیانی و توسلی بیایند.» من به بعضیها که آنجا بودند گفتم بروند، کمی طول کشید. و ایشان دو مرتبه بمن گفتند: «بگوئید آقایان توسلی و آشتیانی بیایند.» و من دیگر با اعتراض گفتم چرا دنبال آقایان نمیروید. بعد آمدند و گفتند: «آقای توسلی نیستند» فرمودند: «پس آقای انصاری و آشتیانی بیایند.» آقا رو کردند به من با قیافه خیلی جدی گفتند: «من دارم تو را شاهد میگیرم که بگویی اعلام کنند» دو مرتبه فرمودند: «من تو را شاهد میگیرم که بگویی اعلام کنند» چه چیزی را؟! دو مسأله شرعی را که به آقای آشتیانی و انصاری گفتند. و آن دو مسأله یکی مربوط بود به وضوی قبل از وقت و دیگری مربوط بود به بلاد کبیره. من قبل از آنکه ایشان به بیمارستان بروند از ایشان سئوال کرده بودم که «نظر شما دربارۀ وضوی قبل از وقت چیست؟» ایشان فرمودند: «من معتقدم که با هر نیتی که وضو گرفته باشند، با وضوی قبل از وقت میتوان نماز خواند» عرض کردم: «میدانید برخی از آقایان نظرشان غیر از این است و با وضویی که برای نماز یا کاری گرفته شود اجازه نمیدهند نماز دیگری خوانده شود.» ایشان گفتند: «چه برای نماز قید کند، چه قبل از وقت باشد یا برای امر دیگری وضو بگیرد. من جایز میدانم.» در بیمارستان هم مسأله وضوی قبل از وقت را مطرح کردند و فرمودند شما این را بگوئید اعلام کنند. مسأله دوم مربوط بود به بلاد کبیره، البته کلام امام بسیار سخت قابل فهم بود زیرا هم صدای ایشان خیلی ضعیف بود و هم از زیر ماسک اکسیژن صحبت میکردند. جملات اولی که ایشان بکار بردند این بود: «اگر شهر آنقدر بزرگ باشد که از یک طرفش خورشید طلوع کند و از یک طرفش ماه غروب کند....» و صدای ایشان بقدری ضعیف میشد که چیزی نمیتوانستیم بشنویم. با آنکه برای آقای آشتیانی تکرار میکردند ولی باز قسمت آخرش مفهوم نبود. فقط آقای آشتیانی گفتند: «چشم، چشم» بعد فرمودند: «ما با شما دیگر کاری نداریم» و آقای آشتیانی رفتند.
در این بین فرمودند: «به اهل بیت بگو بیایند» برای اولین بار بود که لفظ اهل بیت را دربارۀ خانوادهشان از ایشان میشنیدم. و من رفتم خانم و همشیرهها و دخترها را صدا کردم و همه آمدند دور تخت ایشان. ولی البته چیز خاصی به آنها نگفتند. فقط رو کردند به من و گفتند: «هر کسی میخواهد اینجا بماند، بماند، و هر کسی میخواهد برود، برود من میخواهم بخوابم. چراغ را خاموش کنید.
حضور- آیا شما از بیمارستان بیرون آمدید؟
- البته دائما میرفتیم و برمیگشتیم، ساعتی به منزل خانم میرفتیم و دوباره به بیمارستان میآمدیم. در همین اثناء بود، و من در منزل خانم بودم که دیدم همشیره (فریده خانم) با یکی از دخترها (که الان یادم نیست کدام بود) از طرف بیمارستان آمدند و با ناراحتی خیلی زیاد گفتند: «میخواهند آقا را دوباره عمل کنند!» ظاهرا میخواستند ایشان را به اتاق عمل ببرند و دستگاهی برای قلب ایشان قرار دهند. این صحبت باعث سر و صدا شد و خانم خیلی عصبانی شدند. چون خانم اصلا از حال آقا اطلاع خاصی نداشتند که چقدر حال ایشان وخیم است. ایشان ناگهان چادرشان را برداشتند و دمپایی پوشیدند و با عجله بطرف بیمارستان رفتند. چون معلوم بود حال خانم بگونهای است که باید من هم دنبال ایشان بروم، من هم با ایشان وارد بیمارستان شدم. در سالن بیمارستان دور تا دور آقایان نشسته بودند و دکترها بودند و خانم با آنکه اصلا اهل صحبت کردن با مردها نبودند، با ناراحتی فرمودند: «ولش کنید! دست از سرش بردارید! آخه چرا این پیرمرد را اینقدر اذیت میکنید. آخه چکارش دارید! بگذارید بحال خودش باشد! بخدا اگر دیگر جان داشته باشد عمل کنید. بخدا اگر بتواند طاقت بیاورد!» و این باعث شد همه با نگرانی بیایند جلو، چون تا حالا خانم را با این حال ندیده بودند. آقای دکتر عارفی آمد جلو گفت: «خانم! آقا حالشان خوبست. کسی نمیخواهد ایشان را عمل کند. حرف عمل نیست. بفرمائید! شما الان تشریف بیاورید بروید خدمت ایشان. ایشان حالشان خوبست.» و خانم را راهنمایی کردند به پیش آقا. و بعد به من گفتند: «بیایید با شما صحبتی دارم.» گفتند: «چون خانم از حال آقا اطلاع ندارند و فکر میکنند که ما میخواهیم باز یک عمل دیگری انجام بدهیم، بهمین جهت اینقدر ناراحت شدهاند. اگر شما صلاح میدانید من امروز کسالت آقا را به خانم بگویم و اگر از کسالت آقا مطلع باشند دیگر اینجور ناراحت نمیشوند از اینکه بخواهیم کاری روی ایشان انجام بدهیم.» گفتم: «بالاخره باید ایشان بدانند. بله! و حق این بود که زودتر آگاه میشدند» به همین جهت وقتی که خانم از اتاق آقا بیرون آمدند، دکتر عارفی ایشان را به کناری بردند و روی یک صندلی نشاندند و مسأله را برای خانم توضیح دادند. وقتی دکتر برای خانم بیماری آقا را توضیح دادند گویی خانم همه چیز را تمام شده فرض کردند و یک تسلیمی در رفتار ایشان نمایان شد. دیگر هیچ حرفی نزدند. آرام برخاستند و از سالن بیمارستان آمدند درون اتاق و بعد رفتند.
حضور- آیا طبق برنامهای که فرمودید حضرت امام(س) را به اتاق عمل بردند؟
- بله ایشان را بردند به اتاق عمل و یک کاری انجام دادند (که البته عمل نبود) و موقعیتی بود که هر کاری میخواستند و میتوانستند برای نجات امام انجام میدادند. و بعد از آن آقای دکتر طباطبایی دویدند، آمدند که «الحمدلله با خوبی انجام شد و با موفقیت بود» که باز خیلی خوشحال شدیم که بالاخره این کار هم با موفقیت انجام شد. و امام را برگرداندند اتاقشان و ظاهرا دیگر ایشان بهوش نیامدند.
یک بار دیگر حال ایشان بد شد دکترهایی که بودند شروع کردند به کار. من دیدم حال ایشان خیلی خراب است. بعضی از دکترهای آقا مشغول کار بودند و بقیه هر کدام در گوشهای بودند. هر کسی در گوشهای داشت گریه میکرد. یکی صورتش را گذاشته بود روی دیوار و گریه میکرد. دیدم دکتر انصاری قرآن دست گرفته و قرآن میخواند. دکتر پورمقدس یک گوشهای روی زمین نشسته بود و من طرف چپ آقا روبروی آن مانیتور ایستاده بودم و یک نگاهم به صورت آقا بود و یک نگاهم به مانیتور. یک وقت دیدم که مانیتور آرام آرام دارد صاف میشود و هی نگاه من بین صورت آقا و مانیتور میگشت تا اینکه ناگهان دیدم آقا چشمهایشان یک دفعه باز شد و به حالت عجیبی به سقف افتاد که همه زدند زیر گریه و بر سر میزدند. در این مدت آقایانی که در حیاط بودند و از صبح آمده بودند و مسئولین همه آمده بودند داخل اتاق و اتاق پر شده بود. صدای گریه از همه بلند بود. صدای پسرم را میشنیدم که بلند میگفت: «اللهاکبر، اللهاکبر، لااله الاالله، اشهد ان لااله الاالله» با ناراحتی گفتم: «آقا میشنود نگوئید! ترا به خدا آقا میشنوند.» در همین اثناء دیدم که دو مرتبه صورتشان بهتر شد و حالشان بهتر شده بود. دیگر من مرتب «أمّن یجیب...» میخواندم. بالای سر آقا هیچ حالتی نداشتم جز اینکه «امن یجیب» میخواندم. اکنون حال آقا بهتر شده بود ظاهرا دستگاهی وصل کرده بودند به ایشان!
دیگر همه آقایان از اتاق بیرون رفتند ولی باز من همانجا بودم. آقای دکتر عارفی آمدند و گفتند: «شما بروید بیرون» گفتم: «چرا بمن میگوئید من که نزدیک به امام هستم. این آقایان را بیرون کنید.» و اتاق پر بود.
بعد از مدتی دوباره آقا را بردند اتاق عمل و کاری شاید روی گردن ایشان، یا بالای سینه ایشان انجام دادند. که از تلویزیون میدیدیم. و وقتی ایشان را برگردانیدند گفتند: حالشان خیلی بهتر است» ولی دیگر معلوم بود و از حالات همه پیدا بود که مأیوسند. رفتم به آقای دکتر پورمقدس گفتم: «آقای دکتر! حقیقت را بمن بگوئید، من قدرت شنیدن دارم.» گفتند: «تا چهار ساعت دیگر، حداکثر پنج ساعت دیگر!» که اصلا انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. با همه قوتی که داشتم اصلا انتظار نداشتم. منتظر شنیدن هر چیزی بودم ولی نمیدانم هیچ آماده نبودم بمن بگویند: «تا چهار ساعت دیگر!»... برگشتم و آمدم. فقط گوشه پله نشستم هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. گفته بودند به خانواده نگوئید چون طاقت ندارند. ممکن است ناراحتی کنند. دخترها و بقیه نمیدانستند. من همینطور کنار حیاط نشستم به انتظار اینکه ببینم چه پیش میآید. در حیاط فرش انداخته بودند و آقایان نشسته بودند و بحثهایی میکردند که چه پیش میآید و باید جلسه تشکیل شود و در این جلسه باید آقایان را از تمام شهرستانها خبر کنند بالاخره همه میدانستند که مطلب تمام شده و بدنبال این بودند که یکدفعه
غافلگیر نشوند، من چند دقیقه بیرون میآمدم، دوباره میرفتم داخل. تا اینکه خبر رسید دوباره آقایان برگشتهاند توی اتاق و دیدم که دوباره حال ایشان بهم خورده و باز دکترها ریختند و مشغول کار شدند اما دیگر تلاش بیفایده بود. نگاه من به مانیتور بود میدیدم که شمارۀ آن همینطور میآمد پائین. 27، 17، 12 به دوازده که رسید یک دفعه تمام شد و صاف شد. صورت آقا را نگاه کردم دیدم این دفعه صورت آرام آرام است. سیمهایی که بر بدن ایشان بود باز کردند و بقیه ریختند دور ایشان. مسأله تمام شده بود. منهم یک کناری ایستاده بودم و فقط تماشا میکردم. اصلا هیچ کاری نمیکردم حتی فکر نمیکردم، انگار آمده بودم تماشا تا اینکه خانمها آمدند. همشیرهام صدیقه خانم یک دفعه به ایشان خبر داده بودند آمد خیلی با تعجب و شیون، زیر بازوهایشان را گرفتند و از آنجا بیرون بردند. بقیه گریه میکردند. صدای شیون بلند بود و من در گوشهای ایستاده بودم و تماشا میکردم تا اینکه همه آمدیم بیرون. وقتی آمدیم بیرون از اتاق، آقای هاشمی مرا صدا زدند و گفتند: «شما بیائید!» البته آن وقت اصلا آمادگی صحبت کردن نداشتم، گفتم: «آقای هاشمی، ترا بخدا حالا موقع حرف نیست. گفتند: «نه! حرفی که میخواهم بگویم مربوط به حالاست.» و گفتند: «من شما را قویتر از بقیه میدیدم و ما دشمن زیاد داریم و به نظر ما میرسد که مطلب فردا اعلام نشود که ما فردا تمام ائمه جمعه و نمایندههای امام را جمع کنیم و بخواهیم که به تهران بیایند و جلسه بگذاریم و تمام مطالب را به آنها بگوئیم و آنها به شهرستانهایشان برگردند. آنوقت روز بعد یعنی پس فردا، اعلام کنیم، که اگر یک وقت در شهرها شورشی شد و اگر دشمن بخواهد کاری کند، همه متحد باشند و بدانند که برنامۀشان چیست و عکسالعملشان چیست و من از شما خواهش میکنم که نگذارید کسی گریه کند.». بعد هم رو کردند به آقایان و گفتند: «آقایان، ما دشمن زیاد داریم، من از شما خواهش میکنم که کسی صدایش بلند نشود و کسی نفهمد.» واقعا هم همه آقایان آرام و ساکت. یکی یکی سرهایشان را زیر انداختند.
بعد دوباره برگشتم نزد دکتر عارفی و گفتم: «آقای دکتر: من میخواهم بروم پیش پدرم.» و رفتم در را باز کردند و رفتم داخل اتاق. آرام خوابیده بود، رفتم بالای سر ایشان مقداری حرف زدم با ایشان، هیچ کلامی و هیچ جوابی ندادند. در این موقع آقای دکتر طباطبایی (دامادم) آمدند و مرا بلند کردند و هنوز هر وقت یادم میافتد که نگذاشتند بیشتر پیش آقا بمانم ناراحت میشوم. گفتم: «من حالم بد نیست من خودم میدانم که ناراحت نیستم. دلم میخواهد اینجا باشم.» گفتند: «شما الان متوجه نیستید» و نگذاشتند بمانم. ما را از اتاق بیرون آوردند. البته بعدا دوباره برگشتم ولی با صورت باز ایشان دیدار نکردم. آمدم منزل خانم. حساب کنید! جداً آدم یاد ائمه میافتد چگونه میگفتند صدایتان درنیاید. البته آن موقع دشمن میگفت صدایتان درنیاید و در اینجا دوست میگفت. ما رفته بودیم توی زیرزمین خانه خانم، خانم آقای هاشمی، خانم آقای توسلی آمده بودند. گفته بودند هیچکس نفهمد. خانم هم سر شب آمده بودند حال آقا را دیده بودند و به نظرشان هم بد نبود رفته بودند بخوابند و من هم بیشتر اصرار داشتم که: «خانم شما خستهاید، بخوابید.» ما آمدیم پائین توی زیرزمین، پردهها را کشیده بودیم و آرام آرام برای خودمان گریه میکردیم، بالاخره قرار بود صدایمان بیرون نیاید. تا ساعت دو یا سه بعد از نصف شب. بعد آمدم بیرون یک دور توی حیاط کوچکی که آقا را برای غسل دادن آورده بودند رفتم ولی چون نامحرم بود نمیتوانستم جلو بروم و آنها هم مشغول بودند. گاهی سر میزدم و گاهی برمیگشتم. تا صبح. ولی صبح فکر میکردم که مردم چگونه این خبر را تحمل میکنند، با آنهمه علاقه و عشق. رادیو را در دستم گرفتم و به خبر ساعت 7 و صدای گویندۀ آن گوش دادم همه چیز تمام شده بود.
حضور: با تشکر از شما که دعوت ما را برای مصاحبه پذیرفتید و با آرزوی سلامتی برای شما.