![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/144/144_19.jpg)
جواب داد: «شکارچی آن جا دام گذاشته بود. وقتی روی شاخه نشستم، پایم لابهلای بندهای آن گیر کرد و نتوانستم پرواز کنم. شکارچی برای این که جـای من را گم نکند نقشـهی این جـا را روی کاغذ کشید.» خندید و گفت: « بعد هم را گم کرد!» گفت: «و آن را پیدا کرد.»
پرسید: «چرا شکارچی تو را با خودش نبرد؟» جـواب داد: «شکــارچی میخـواست های دیگر را هم به دام بیندازد.او فکرمیکرد اگرمن اینجا بمانم بقیهی ها هم برای کمک بهمن میآیند ودردام میافتند.» گفت: «پس چرا به ماگفتی جایگنج را میدانی؟» بـالهایش را باز کرد. در آسمـان چرخی زد و گفت: «بزرگترین گنـج آزادی است. من حـالا آزاد هستم. مثل شما. گنج ما زیر زمین نیست. توی همین جنگل و آسمان زیباست.» و و شاد و خندان، همراه به خانههایشان برگشتند. آنها خوشحال بودند که بزرگترین گنج دنیا را دارند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 41صفحه 19