هیولا دوید پرنده را برداشت. بوی بدی همه جا
پیچید. پاهای کوچولو شروع به لرزیدن کرد. دیگر نتوانست بایستد، یک لحظه
چشمهایش بسته شدوافتاد. شاخههای زیرتنش، خشخش و ترقتروق صداکرد.
هیولا شنید. فهمید که آنها زیر بوته پنهان شدهاند. چوب وحشتناکش را به
طرف کوچولوگرفت. ولی مادرکوچولو ناگهان خرناسهایکشید و روی دو
پایش ایستاد. صدای غرش او همهی جنگل را پر کرد. یک بار دیگر آن
صدای وحشتناک شنیده شد. مادر باپنجههای تیزش هیولا رابه زمین پرت کرد و فریاد کشید: «بدو کوچولو... فرار کن...»
کوچولو دنبال مادرش دوید. دوید... دوید.
پشت سرشان چند بار صدای وحشتناک شنیده شد.
***
کوچولو داشت زخمهای تن مادرش را میلیسید تا زودتر خوب شوند.
مادر گفت: «وقتی بزرگ شدی و
بچهدار شدی، برایش از هیولا و چوب وحشتناکش بگو. همهی خرسها باید این را بدانند.»
کوچولوگفت: «مادرجان اسم این هیولا چیست؟ گوریل است؟»
مادرگفت: «نه عزیز من! به او میگویند آدم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 41صفحه 6