![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/144/144_5.jpg)
تنکوچولو بدجوری میلرزید
و مورمور میشد. فکر میکـرد:
«اگر هیولا مادر عزیزم را بکشد؟ اگر
مرا با خودش ببرد؟...» دندانهایش به
هم خورد. ناگهان هیولا چوب بلندی را که
در دست داشت به طرف آسمان گرفت. صدای
وحشتنــاکی شنیده شد و یک پرنـدهی سفید توی آسمان فریادی کشید و لابهلای علفهـای نزدیک
آنها افتاد. و کوچولو فهمید
که هیولا چهقد رخطرناک
است.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 41صفحه 5