و و ، راه افتادند و از روی علامتها را دنبـال کردند تا به گنج برسند. آنها از جنگل گذشتند. از رود گذشتند و از آن طرف رودخانه به جایی رسیـدند که در علامت خورده بود. گفت: «باید زمین را بکنیم و گنج را پیدا کنیم.» گفت: « جان! تو زمین را بکن.» میخواست زمین را بکند که صدایی شنیده شد. کسی کمک میخواست. و به دور و بر نگاه کردند و بالای درخت را دیدند که فریــاد میزد: «زمین را نکنید. من این جـا هستم!» گفت: «مگر تو گنج هستی؟» گفت: «من گنج نیستم امـا جـای گنج را خوب بلدم!» گفت: «باید به کمک کنیم.» پر زد و رفت بالای درخت. لابهلای بندهای محکم دام گیر افتاده بود. ، را از زمین بلند کرد و روی درخت گذاشت و مشغول جویدن بندها شد. کمی بعد آزاد شد و پر زد و از درخت پایین آمد.
گفت: «چه طوری توی دام افتادی؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 41صفحه 18