مستی
مستی! اگر از میکده اش دور بیفتد
در باغ جهان رونق انگور بیفتد
باید دل من پنجره ای داشته باشد
کز جام تو بر صورت او نور بیفتد
انگار تو ای پاک! چنان است که خورشید
از چرخش منظومه ی خود دور بیفتد
مستی! همه آن لحظه ی سرخی ست که هر صبح
چشمان تو بر دیده انگور بیفتد
آیینه ای از چشم تو در ابر ببالد
دسته گلی از دست تو در«هور» بیفتد
آنروز که دنیا هوسی بود که می خواست
ناخواسته! پای صنم زور بیفتد
تو بانگ زدی جانب خورشید گرفتی
تا ظلمت این ننگ لب گور بیفتد
خاک از گهر پاک تو خاشاک بماند
شور از تب آشور تو از شور بیفتد
بادی که زند سرمه به چشمان من ای کاش
در گوشه ای از چشم تو چون مور بیفتد
من منعکسم در تو و هرگز نگذارم
بر ساحت این آیینه«هاشور» بیفتد
مرتضی حیدری آل کثیر