حریق حنابندان
برخیز ای شهادت زندانی
ای قصه گوی بی سر و سامانی
نوبت به ما رسیده که برخیزیم
عشق است و باز خواسته قربانی
کفر است در حوالی خودماندن
ما را که خوانده اند به مهمانی
ای خشم صبرسوز جوان، برخیز
چون دود از نهاد گرانجانی
برخیز ای حریق حنابندان
از بستر سپید زمستانی
ای زورق شکستۀ سرگردان
اینجاست آن جزیرۀ توفانی
زهرایی است شیون من، تا کی
دل خوش کنم به گریۀ عثمانی
کوخی حقیر بود مرا ای کاش
در ساحل تراکم نادانی
من ریشه ام گریخته تا دریا
از نقب این گشایش بارانی
هرچند در اسارت بستانم
روییده ام به سبک بیابانی
ارزانی کرشمه خزان بادا
گلهای دست پرور گلدانی
از کربلا سخن به میان آرید
ای داعیان راه مسلمانی
پلهای عاشقی همه پوسیده است
مگذر از این حدیث، به آسانی
ای موشکاف درد، دگر مشکاف
زین بیش تار موی پریشانی
این باغ عقده را به خدا مفروش
ای جان دردمند، به ارزانی
تا می توان به شطّ جسارت زد
باید گذشت از پل حیرانی
روحی جسور می طلبد، هشدار!
روییدن از کویر مزینانی
گفتی حدیث وسوسه نتوان گفت
با کودک خجول دبستانی
ای عشق چشم و گوش مرا بگشای
مردم از این نمایش عرفانی
بتهای شرم را بت من! بشکن
آنجا که آبرو شده قربانی
میخ نگاه کوفته ام، یا رب
بر فرق قلّه ای که تو می دانی
این راز عاشقانه ز بی دردان
پوشیده باد با همه عریانی
زین نقطۀ سیاه، نظر بردار
اندیشه کن به نقطۀ نورانی
ای حُسن از نقاب تراویده
مردیم از این کرشمۀ طولانی
ای عاشقان، فرید شکیبا را
بیچاره کرد غیرت زندانی
قادر طهماسبی (فرید)