بیدار شده بودند، حس کردند اتفاقی دارد می افتد. ترسیدند. خیلی ترسیدند و رفتند طرف قصر جادوگر تا از او کمک بگیرند. اما صدا با قدرت توی قصر جادوگر می چرخید و قوطی ها را از توی قفسه های خانه جادوگر می انداخت زمین و آن ها را آزاد می کرد. صداهای آزاد به سرعت فرار کردند و توی هوا پخش شدند و رفتند بین آدم ها. آدم ها که از سکوت خسته شده بودند، هر کدام صدایی را با عجله قورت دادند و شروع کردند بعد از مدت ها سکوت، با هم حرف زدن.
حالا صدای یک نفر بارانی بود و یک نفر با صدای بلبل حرف می زد و یک نفر مثل طوفان نعره می کشید. هیچ کس جرف دیگری را نمی فهمید و همه چیز با هم قاطی شده بود. آدم ها ترسیده بودند و صداها شهر را به هم ریخته بودند. شهر سکوت یک دفعه تبدیل شده بود به شهر صداها. صدها می دویدند، می پریدند، می چرخیدند و همه چیز را به هم می ریختند. توی شهر، یک پیرزن با صدای یک پسربچه حرف می زد و یک مرد گنده با صدای نازک یک زن. همه چیز خنده دار شده بود و عجیب.
آدم ها گیج شده بودند و نمی دانستند چکار باید بکنند و چون حرف هم دیگر را نمی فهمیدند، افتاده بودند به جان هم. با هم دیگر دعوا می کردند، هم دیگر را می زدند و صداهای عجیب و غریب درمی آوردند و بالاخره آن قدر با هم دعوا کردند که شهرخراب شد و تا شب دیگر انرژی از آن نبود.
حالا توی شهر ویران شده، فقط یک جادوگر بی صدا مانده بود، با یک صدای بلند که همه جا را گرفته بود.
فلامینگو برای غذا خوردن، منقار خود را در آب فرو می کند و شروع به بالا کشیدن آب می کند. سپس در انتهای گلو، ماهی های ریز به دام می افتند و فلامینگو آنها را می بلعد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 442صفحه 9