عباس قدیرمحسنی
قسمتدوم
سلطانصداها
آدمها که حالا کر و لال بودند از صبح تا شب برای جادوگر کار می کردند و جادوگر هر روز توی شهر می گشت و به آن ها سرکشی می کرد و صدای هر بچه ای که به دنیا می آمد، همان موقع دنیا آمدن می گرفت و به هر مرده ای که می خواست توی قبر برود، قوطی صدایش را می داد تا با خودش به آن دنیا ببرد. بعد از مدتی، جادوگر تمام صداها را توی قصرش جمع کرد. صداهای بلند، کوتاه، عصبانی، خوشحال، باد، باران، طوفان، بلبل، گنجشک و روی هر کدام قیمتی گذاشته بود.
روزها از پی هم می گذشتند و آدم ها توی شهر سکوت زندگی می کردند، تا این که یک روز صبح وقتی جادوگر روی ایوان قصرش ایستاد، صدایی شنید. صدا اول آرام بود، بعد کم کم بلند شد و داشت همه جا را می گرفت که جادوگر دستهایش را مثل همیشه باز کرد تا صدا را شکار کند. اما صدا بلند بود و از دل زمین جوشیده بود و همه جا را گرفته بود. صدا اول رفت توی گوش های جادوگر و بعد کم کم همه جایش را گرفت و جادوگر افتاد زمین. صدا برای جادوگر آشنا بود. صدا، صداهای مردگان شهر بود که توی دل زمین یکی شده بود و از دل زمین جوشیده بود.
صدا بعد از افتادن جادوگر، بلند و بلند و بلندتر شد و آدم ها که تازه از خواب
فلامینگو
این پرنده با پاهای بلند، گردن منحنی شکل و نوک مخصوص خود، ظاهر خاصی بین پرندگان دیگر دارد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 442صفحه 8