چوپان کنار چشمه، به تخته سنگی تکیه داده بود و به خوابی شیرین فرو رفته بود. گوسفندان کمی جلوتر در چراگاه زیبایی با خیال آسوده مشغول خوردن علفهای تازه بودند. سگ گله بیدار بود، بالا و پایین می پرید و بازیگوشی می کرد. چوپان یک بار چشمهایش را باز کرد، سرش را بلند کرد و نگاهی به گله انداخت و وقتی که مطمئن شد خطری برای گوسفندان وجود ندارد، دوباره دراز کشید و با خیال راحت مشغول چرت زدن شد.
سگ گلّه، دنبال شاپرک می دوید. شاپرک از روی بوتة گلی می پرید و بر روی بوتة دیگری می نشست. سگ جست می زد که او را بگیرد اما هربار جای خالی شاپرک را می گرفت و دوباره با خوشحالی، جست و خیز می کرد و به طرف شاپرک خیز بر می داشت...
این داستان را
درصفحه 24 بخوانید .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 222صفحه 36