گرگها که چوپان عصبانی و چوب دستی بزرگش را از یک طرف و سگ قوی گله و دندانهای تیزش را از طرف دیگر دیدند، پا به فرار گذاشتند و خود را در دشتهای دور دست مخفی کردند.
روزها می گذشت و گرگها دیگر امیدشان از گله قطع شده بود. آنها میدانستند از گلّه ای که سگ پاسبان و چوپان آن بیدار است و از گوسفندان مراقبت می کنند، نمی توانند شکار کنند. اما گرگ بزرگ، هنوز ناامید نشده بود. او هر روز، از دور مواظب گله بود و گوسفندها را می پایید. گرگ بدجنس فکر می کرد که شاید روزی بیاید که چوپان خوابیده باشد و سگ گلّه، غافل باشد و او بتواند به خواسته اش برسد.
چند روزی بود که چوپان دیگر توجهی به گلّه اش نداشت هر روز کنار تخته سنگ میرفت، نی اش را کنار دستش می گذاشت و به خواب عمیقی فرو می رفت.
سگ با تعجب به او نگاه می کرد و از خودش می پرسید: مرگ او نمی داند که گرگ همین نزدیکیهاست؟ پس چرا می خوابد؟
سگ سر و صدا کرد تا چوپان را از خواب بیدار کند اما چوپان کلوخی را به طرف او پرتاب کرد و گفت: ساکت باش سگ مزاحم! چرا اینقدر سر وصدا می کنی؟ آرام بگیر، بگذار بخوابم.
یک بار که سگ خیلی سر و صدا کرد، چوپان که حسابی عصبانی نشده بود، چون دستی اش را برداشت و محکم به طرف سگ پرتاب کرد و گفت: صدایت را ببر! کدخدا سهم مرا از شیر و پشم گوسفندان قطع کرده است. من دیگر از گلّه سهمی ندارم. تو هم آرام باش وبگذار بخوابم!
سگ با ناراحتی در گوشه ای نشست و سرش را به روی دستهایش گذاشت و چشمهایش را به صحرا دوخت. گرگ، گوشهایش را تیز کرده بود که حرفهای سگ و چوپان را بشنود اما از سر و صداهای آنها چیزی نفهمید. گرگ که می دید چوپان دیگر آن چوپان قبلی نیست و سگ را با چوپ دستی کتک می زند، مطمئن شده بود که اتفاق جدیدی افتاده است. برای همین تصمیم گرفته بود که یک بار دیگر شانسش را امتحان کند.
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 10 پیاپی 222 / 30 خرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 222صفحه 25