ای وای، مادرم ... افشین اعلاء
ای وای، قیصرم ...
مهر 1366 وقتی برای تحصیل در دانشگاه شهر با هر آدم دیگری- هر چند اهل ذوق و فضل و کمال -
کوچکم نور را ترک کردم و به تهران آمدم. تنها غافلگیرم نمیکرد و دلم را به دام نمیانداخت .
دغدغهای که در میان آن همه شادی و شور و هیجان تا آن که شبی، به لطف استادم بیوک ملکی، به جلسه
ورود به دنیایی تازه، آزارم میداد، دوری از مادرم بود. شعر حوزه هنری آن سالها راه یافتم و همان بار اوّل ،
مادرم همانگونه که در یکی از شعرهایم گفته بودم... چنان غافلگیر شدم که دلم را در آن حلقه جا گذاشتم.
باغبان شعرهای من بود و هنوز هم یقین دارم، بدون حلقهای که درخشش نگینهایش،هنوز رهایم نکرده
داشتن مادری چون او هرگز توان و امکان ورود به عالم است. نگینهایی چون قیصر امینپور، که تا سالها پس
پر رمز و راز شعر را نمییافتم. مادر، معلّمی ساده امّا از آن شب دست از دامنش نکشیدم و چنان بیقرارش
ذاتاً فرهیخته بود که بدون تظاهرات کلیشهای مادرانی شدم که درس و دانشکده و شغل و همه دلبستگیهایم
که ذوقی در فرزندشان مییابند و به هر دری میزنند را-غیر از مادر- به کناری گذاشتم و سایهوار تعقیبش
تا از دلبندشان نابغهای بسازند، با عشق... و نه از سر کردم. از آن پس، به جای دانشکده حقوق، پلّههای
ذوقزدگی... شعرهایم را آنگونه که باید، شناخت و دانشکدۀ ادبیات، مدرسهام بود و به جای هر مؤسسه
مؤمنانه باورم کرد. هرگز فراموش نخواهم کرد که مادر، و محفلی که تا قبل از آن در آنجاها مشغول بودم،
اوّلین مخاطب تمام شعرهایم بود و کلام من که بر زبان دفتر کوچک مجلّۀ سروش نوجوانان تنها سایبان و سرپناه
او جاری میشد، انگار جلا میگرفت و صیقل میخورد و روزهای شتابان جوانیام، آن اشتیاق طاقتسوز، حتّی
تازه باورم میشد به راستی شعر گفته ام! جمعه و تعطیل هم نمیشناخت و از همینرو بود که در
و پاییز آن سال، جلای وطن و دوری از چنان مادری، روزهایی که دانشکدۀ ادبیات و سروش نوجوان تعطیل
سخت آزارم میداد. به گونهای که نه سالنهای پر بود، بیاختیار مرا به خوابگاه امیرآباد میکشاند و لذَت
ا بهّت دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران، نه شبهای شعر مصاحبت قیصر در چمن زاری سبز که خورشید در آن،
و صفحات ادبی نشریات و نه تمام آدمهای مهمّی که بیمضایقه میتابید.
سالها انتظار مصاحبتشان را میکشیدم، نمیتوانستند سالها گذشت و گذر حوادث- از جمله سانحۀ تصادف
جای خالی مادرم را در کنارم پر کنند. درخت دوستی قیصر- حلقۀ این اتّصال را گسیخت و آن را از شور و
من و مادر، چنان ریشهدار و سایهگستر بود که آشنایی شتاب جوانی پیراسته کرد و به ارادتی دورادور- امّا
عمیقتر- بدل ساخت. و باز، این مادرم بود که به خاطر
بیماری، به تهران آمده بود و در کنارم
بود و سایۀ درخت تناور عاطفهاش بر
سرم. و من که شب و روز در خدمت
مادر بودم، تنها از طریق تلفن یا جلسات
انجمن شاعران ایران، توفیق اظهار ادب به
ساحت استاد را مییافتم. امّا هم او خوب میدانست و
هم من، و هم همّ کسانی که مرا میشناسند،
که هیچ کس چون قیصر امینپور مسیر
زندگی مرا عوض نکرد و راه تازه پیش پایم
نگذاشت. من در محضر قیصر،نه تنها مشق
شعر، که مشق زندگی کردم و اگر چه
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 145صفحه 18