خاطرات قاسم رفیعا
یک پرونده
پستچی
پرونده
با اون قد کوتاه بیشتر از اون که نشون میداد خشن بود. خیلی
خوب درس میداد یا لااقل شاگرد زرنگها، معتقد بودند خوب
درس میده. هر روز با یک خطکش سر کلاس
میآمد و این خطکش همه کار ازش برمیآمد.
هم باهاش ریاضی درس میداد، هم کتک میزد.
اول با یک دست خیلی محکم کُتشو میگرفت که
پولاش صدا نکنه و بعد با دست دیگرش خطکش رو
میبرد آسمون و مثل صاعقه پایین میآورد.
ما هم ریاضیمون مثل همه درسهای دیگه غیر از ادبیات
ضعیف بود و هر روزی که ریاضی داشتیم دستامون کباب
بود. همینالان هم وقتی که صحبت از حساب و کتاب
بشه، باز ریاضیمون ضعیفه و لنگ میزنیم. یکی از بچهها
که خدا الهی سایهاش را از سر زمین کم نکند و شاگرد اوّل
کلاس هم بود دلش به حال ما میسوخت و میگفت:
... -خِنگه! بیا این چار تا معادله رو یادت بدم که اینقدر
کتک نخوری .
چند روز مرتب صبح تا شب کار کردیم تا یاد
گرفتیم، یا لااقل فکر کردیم که یاد گرفتیم، اون روز
هم قبل از این که آقا معلَم بیاد سر کلاس. آقای
صادقی کلی با ما کار کرد و یادآوری کرد تا ملکه
ذهنمان شد. از قضا آقا معلم که آمد این دفعه به جای ما
آقای صادقی را صدا زد و گفت:
- امروز ببینم شاگرد اولها چه میکنند.
آقای صادقی، خرامان خرامان رفت پای تخته و با آب و تاب گچ را
گذاشت. امّا آقا معّلم اوّل با علاقه نگاه کرد. بعد کم کم اخمهایش توی هم رفت و آخر سر خطکش را برداشت. بله...؟
آقای صادقی هم بله!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 145صفحه 12