
خدایا
تو معرکهای!
عرفان نظرآهاری
«آیا به شتر نگاه
نمی کنند که چگونه
آفریده شد؟ و به آسمان
که چطور برافراشته
شده؟ و به کوهها که
چگونه برپا شده؟ و به
زمین که چطور گسترده
شده است؟»
(غاشیه/ 17-20)
ما یک باغچه کوچک
داریم که توی آن یک
درخت انار است. هر
روز نگاهش میکنم
و به او فکر میکنم.
به ریشههایش فکر
میکنم که تا کجاها
رفته و چه کار
میکند! فکر میکنم
آیا درخت برای بزرگ شدنش درد میکشد؟
هر وقت برگهایش میریزد، توی دلم میگویم: «دیگر تمام شد، مرد.» اما هر سال خدایا! تو دوباره برگهای تازه به درخت انارمان میدهی و جوانه توی دستهایش میگذاری.
شب میخوابم و صبح میبینم گل داده است. گلهای قرمز قرمز. ذوق میکنم و میگویم: «خدایا تو معرکهای.»
گلهای قرمز، که انار میشود، من همین طور میمانم که آخر چطوری؟ خدایا! آخر تو چطوری از هیچ، همه چیز درست میکنی.
کنار باغچه مینشینم، یک مشت خاک برمیدارم و میگویم: آخر قرمزی انار از کجای این خاک درمیآید؟ شیرینی و قیافه قشنگش از کجا؟ یک خاک و این همه رنگ، این همه بود، این
همه طعم»
خدایا به یادت میافتم، حتی با دیدن دانههای سرخ انار.
«بار دیگر چشم باز کن و نگاه کن.»
(ملک/4)
خیلی وقتها خدا آدم را دعوت میکند به نگاه کردن، ولی حیف که ما آدمها خوب نگاه کردن را بلد نیستیم. ما ذوق زده نمیشویم. تعجب نمیکنیم و اصلاً حواسمان نیست که خدا همین جاست. توی همین باغچه، لای همین ابرها، روی همین ثانیهها، چشمهای ما به همه چیز عادت کردهاند، به همه چیز. تو چی؟ تو چه جوری نگاه میکنی؟ تا حالا شده که با دیدن چیزی، مثلاً یک درخت، یک پرنده یا یک منظره، آنقدر تعجب کنی یا لذت ببری که بگویی: خدایا تو واقعاً فوقالعادهای!؟
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 10صفحه 34