
مسعود ملک یاری
آرزو کن از
شب نترسی....
این را که چرا تا به حال از شب و
تاریکیاش میترسید، نمیداند. آرام
دستی به روی گوی فلزی قرمز رنگ
میکشد و آرزو میکند.
***
«لعنت به این تمرینها و مسئلهها
و راه حلهای اجقوجق ... اینم شد
شانس... درست همین امشب که
تولد و مهمونی، باید بمونم خونه و ...
اه. از همه بدتر این تنهایی.... آخه چرا
من از شب میترسم؟»
صدای در خانه را که میشنود، میرود
پشت پنجره. رد چراغ خطرهای ماشین
که تا انتهای کوچه میروند را میگیرد
و مطمئن میشود که دیگر در خانه
تنهاست و مهمانی را مفت و مسلم از
دست داده.
نگاهی به دفتر و کتابهای کف اتاق
میکند و غمش دوچندان میشود.
بیحوصله و ناخودآگاه تلویزیون را
روشن میکند و از چند کانال میگذرد.
یک شبکه، برنامهای مخصوص موجودات
فضایی دارد و لابهلای آن تصاویری از
چهرهنگاری آدم فضاییها که بعضی
مردم دیدهاند، پخش میکند. به سرعت
تلویزیون را خاموش میکند، اما سکوت
حاکم بر خانه، ترسش را دو برابر میکند.
عرق سردی روی پیشانیاش نشسته و
ستون فقراتش زقزق میکند. یک دفعه
متوجه کمنوری خانه میشود. به سرعت
به طرف کلیدهای برق میرود تا چراغهای
بیشتری را روشن کند؛ انگشتش که به
کلید میرسد، تمام خانه تاریک میشود.
از ترس، انگشتش روی کلید میماند.
تمام محل در تاریکی فرو رفته.
«این هم شد شانس... آخه الان موقع
رفتن برقه؟»
هنوز زمزمهاش تمام نشده که نور
عظیمی
پشت
پنجره
میبیند.
انگار
خورشید
درست پشت
پنجره طلوع کرده.
توان نگاه کردن
ندارد. دستهایش را
جلوی صورتش میگیرد.
صدای مهیبی میآید و پنجره از
جا درمیآید و کف اتاق پهن میشود.
از صدای شکستن پنجره، دستها را
پایین میآورد. چند لحظه طول میکشد
تا چشمهایش آنچه اتفاق افتاده را
ببیند. موجود سبزرنگ و عجیب غریبی
با چشمهای مهربان و لباس رنگارنگ
درست بالای بساط درس و مشقش
ایستاده.
موجود فضایی نگاهی به ورقهای
سفید دفتر میکند. از داخل کیسهای
که به همراه دارد، گوی فلزی قرمز رنگی
بیرون میآورد. دستی روی آن میکشد
و چیزهایی میگوید. ناگهان دوباره نور
خیرهکنندهای از گوی خارج میشود و
دفتر و کتاب را دور میزند.
چیزهایی را که میبیند، باور نمیکند.
از ترس خشکش زده. آنقدر همه چیز
سریع اتفاق افتاد که باور کردنش
مشکل است. موجود فضایی لبخند
میزند و به طرفش میآید. میخواهد
داد و فریاد به راه بیاندازد اما صدایش
شبیه جوجه کلاغی شده که تازه از تخم
درآمده. حالا کاملاً میتواند اجزای
صورت فضایی را ببیند. چشمهای
خیرهکنندهای دارد و اصلاً شبیه
چهرهنگاری برنامههای تلویزیونی نیست.
فضایی، آرام دستش را جلو
میآورد و گوی را به او
تعارف میکند اما او جرأت
حرکت کردن ندارد. فضایی
جلوتر میآید و میگوید:
«آرزوهاتو برآورده میکنه... مثل تو
قصهها.. اول آرزو کن که دیگه از شب
نترسی...»
صدایش شبیه صدای کسی است
که از پشت تلفن حرف میزند. جرأت
میکند و با عجله گوی را از فضایی
میگیرد. فضایی دوباره لبخند میزند و
به سرعت برمیگردد و تا پنجره میرود.
هنوز نور خیرهکننده سفیدش اتاق را پر
نکرده که میگوید:
«راستی ... مشقاتو نوشتم.... خیالت
راحت باشه... شب قشنگی بود... نه؟»
***
دستهایش را از جلوی صورت پایین
میآورد. اتاق دوباره در تاریکی فرو
رفته. به سرعت به دستش نگاه میکند.
گوی توی دستش میدرخشد. برای
اولین بار از تاریکی شب لذت میبرد.
به دیوار تکیه میدهد و چشمهایش
را میبندد. این را که چرا تا به حال از
شب و تاریکیاش میترسید، نمیداند.
آرام دستی به روی گوی فلزی قرمزرنگ
میکشد و آرزو میکند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 10صفحه 22