پادشاهی افتاده بود، گربهای بیرون نیفتاد. چند روزی کار پلنگها این
بود که پشت سر هم عطسه کنند. هر وقت پلنگی عطسه میکرد،
بقیه زمین را نگاه میکردند تا اگر گربهای به زمین افتاد آن را
ببینند. ولی بعد از چند روز چون از دماغ هیچ پلنگی گربهای
نیفتاد پلنگها ماجرا را فراموش کردند، همه، جز یک پلنگ
خیلی جوان که همچنان به فکر گربه و تاج فرمانروایی بود.
پلنگ جوان کار و زندگیاش را رها کرد و برای پیدا کردن
علف عطسهآور از قبیلة پلنگها بیرون رفت.
پلنگ بعد از گذشتن از جنگلها، رودخانه و صخرهها
به بیشهزاری رسید که در آن علف عطسهآور فراوان بود.
علف عطسهآور بوی تندی داشت که وقتی به دماغ کسی
میخورد او را به عطسه میانداخت.
پلنگ جوان روزها روی علفها غلتید و
پشت سر هم عطسه کرد. با هر عطسهای
چشمهایش را میبست و باز میکرد و به
دنبال گربهای میگشت که منتظر بود از
دماغش بیرون بپرد. اما هر چه عطسه کرد
گربهای از دماغش بیرون نپرید که نپرید.
با این همه ناامید نشد. مقداری از علفهای
عطسهآور را در کیسهای ریخت و کیسه را به
گردنش انداخت و از بیشهزار بیرون رفت...
اما آیا پلنگ جوان با عطسه کردن به تاج و تخت میرسد؟ باید ادامه قصه را در کتاب که به بهای 1250 تومان چاپ و منتشر شده، دنبال کنید و بخوانید تا سر
از ماجرا درآورید.
انگار ماموریت اصلی ایوا یافتن چنین جاندار
گیاهی بوده است. بنابراین آن را آنالیز
میکند و به درون بدن خود میبرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 368صفحه 35