قصّههای پلنگ پیر گوش کنند. آن شب وقتی که
پلنگ پیر سر جایش نشست، گفت: «بچههای
عزیزم، هیچ میدانید گربه از کجا روی زمین
پیدایش شده؟»
پلنگهای جوان نگاهی به همدیگر انداختند و
گفتند: «نه. نمیدانیم.»
پلنگ پیر سری تکان داد و گفت: «پس
خوب گوش کنید تا برایتان بگویم.»
همه پلنگهای جوان گوشهایشان را تیز
کردند تا به حرف پلنگ پیر گوش کنند.
پلنگ پیر نفس بلندی کشید و گفت: «گربه
از دماغ ما پلنگها روی زمین افتاده است.»
پلنگهای جوان با تعجب گفتند: «یعنی
چطوری؟»
پلنگ پیر گفت: «بعضی وقتها که پلنگها عطسه
میکنند،گربهای از دماغشان بیرون میافتد!
اصلاً گربهها همین جور به وجود آمدهاند. البته
هر پلنگی که عطسه کند و گربه از دماغش
بیفتد، پلنگ خوشبختی خواهد شد و میتواند
فرمانروای جنگل بشود.»
پلنگهای جوان با شنیدن این حرف در فکر
و خیال فرو رفتند. و دیگر از بقیّه قصّه پلنگ پیر
چیزی نفهمیدند. آن شب تا صبح صدای عطسه
میآمد، امّا از دماغ هیچ پلنگی که به فکر
ایوا با دیدن این جوانه، دچار تغییرات و شگفتی زیادی میشود!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 368صفحه 34