محمد محمدی
گربه و پلنگ
یکی بود، یکی نبود. در یک جنگل دورافتاده،
پلنگ پیری زندگی میکرد که بزرگ قبیلة
پلنگها بود. این پلنگ پیر که دیگر نابینا شده
بود و با چوبدستی راه میرفت، افسانههای زیادی
بلد بود. در شبهای بلند پاییز و زمستان، کار
پلنگ پیر این بود که کنار آتش بنشیند و برای
پلنگهای جوان قصّه و افسانه تعریف کند. در
یکی از این شبها که ماه در آسمان میدرخشید،
پلنگهای جوان کنار آتش جمع شدند تا به یکی از
البته او این مشکل را با یک تعمیر ساده برطرف میکند!
وال ای برای خوشحال کردن ایوا، هدیهی دیگری به او میدهد. پوتینی که در آن جوانه گیاه را نگه داشته است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 368صفحه 33