میثم زارعی راد/ 13 ساله/ از تهران
اتل متل
اتل متل مدرسه
ریاضی و هندسه
اسم باباش، امیرحسین
مامان اون اقدس
اتل متل استکان
پنیر و چای و لیوان
امید آقا صبح تا شب
شیر میریزه سه لیوان
اتل متل ستاره
امید که اهل کاره
دوست میداره بابا را
براش چایی میاره
اتل متل اطلسی
میگه مامان اقدسی
خدا کنه تو دنیا
مریض نشه هیچ کسی
اتل متل زرنگه
نقاشیهاش قشنگه
مسواک رو برمیداره
با میکروبا، میجنگه
اتل متل گلابی
سرخ و سپید و آّی
نماز بخون تا بشی بچهی حسابی
اتل متل کبوتر
رسیده روز مادر
همراه بابا برو
یک شاخهی گل بخر
اتل متل هندوانه
امید آقای میدونه
قند و سفید و شیرین
دشمن هر هندونه
اتل متل خبردار
دستمال آبی بردار
تا قصّههای بعدی
بازم خدا نگهدرا
امید یمینی، از تهران
نامهای از محمدحسین فهمیده
محمد حسین در کجا به سر میبرد
سلام بچّهها! شاید باورتان نشود که من که هستم و از کجا با شما صحبت میکنم! اگر کمی فکر کنید خودتان میفهمید
که من یکی از هزاران نوجوانی بودم که بدن پاکشان زیر تانکهای دشمن پرپر شد. من حسین فهمیده هستم. من در جایی
فراسوی این دنیا و در جوار پروردگار در نهایت آرامش و آسایش ابدی به سر میبرم! آری خداوند بندگان شایسته را
بیحساب روزی میدهد. من در جنگ 12، 13 سال داشتم. آنجا حس و حالی بود که من جنگیدن را فریضهی خود دانستم.
اگر راستش را بخواهید شاید هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی جرأت پیدا کنم که خود را در جلوی تانک بیندازم و شهید
شوم، از آن طرف فکر میکردم که اگر زنده بمانم و نتوانم به ملّتم خدمت کنم، پس آن دنیا چه میشود؟ شاید خیلی زیاد
به این مسئله فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که من وظیفه دارم ازجان، مال، شرافت، میهنم ایران و سرزمین مادریام
در برابر دشمنان دفاع کنم. بله همهی ما در این دنیا مسافریم. به خاطر همین بود که در آن وضعیت خود را جلوی تانک
انداختم و شهادت و لطف پروردگار را در جلوی چشمانم احساس کردم، همان نیرویی که باعث شد از خود بیخود شوم
و از چیزی نترسم. آری لذّت آن دنیا بهتر است. قبل از خداحافظی میخواهم بگویم راه شهیدان را پیش گیرید و نگذارید
خونمان پایمال شود.
امیرحسین مقیمپور از تهران
سایه فرهنامهپور/ 4 ساله/ از تهران
دلقک
چه جمعیت انبوهی! این جمعیت برای چه در این جا جمع شده؟ به داخل جمعیت رفتم. دیدم دلقکی مشغول خنداندن
مردم بود. وقتی نمایش آن مرد دلقک تمام شد، پیش آن مرد رفتم و گفتم: شما چطور در این روزگار که همهی مردم
گرفتار درد سر خود هستند و در پی مشکلات خود هستند، هیچ غمی ندارید و با کمال خوشحالی مردم را میخندانید؟
آن مرد گفت: نه پسر جان! این طور که تو فکر میکنی نیست من هیچ کس را ندارم، من حتّی یک خانه هم ندارم و دو
روز است که هیچ چیزی نخوردهام، ولی خوب قصد دارم با خنداندن مردم پولی برای خود داشته باشم و حداقل در روز
غذای اندکی بخورم. من تمام ناراحتی و دل نگرانیهایی که دارم، سعی میکنم در چهرهام این نگرانی و غم نمایان نشود
و با حرکات مضحک مردم را خوشحال کنم و دقایقی آنان را از مشکلات خود دور کنم و بخندانم. در آن لحظه با خود
گفتم: چطور این دلقلک پشت این چهرهی خندان این همه غم و اندوه دارد؟ از آن پس دربارهی آدمها از روی چهرهشان
قضاوت نمیکنم.
مسعود صادقزاده 13 ساله از تهران
وال. ای در فکر این است که ماموریت روبات تازه وارد چیست؟ آیا او خطری برای وال ای است؟
مجلات دوست کودکانمجله کودک 368صفحه 3