بردم. ماه توی آسمان میدرخشید و تیرهای برق
کوچه را روشن کرده بودند. ترسیده بودم و قلبم به
شدت میتپید. اما این بهترین فرصت بود. آب دهانم را
به سختی قورت دادم و همه جا را خوب نگاه کردم. هیچ
کس نبود. پیاده با دوچرخه تا سر کوچه رفتم و در
حالی که به شدت میلرزیدم، سوار دوچرخه شدم.
نفس بلندی کشیدم و به رکاب آن نگاه کردم و یک
پایم را روی آن محکم کردم. اما هنوز پای دیگرم
را روی رکاب نگذاشته بودم که دوچرخه توی سر
پایینی کوچه راه افتاد و صدایی از پشت سرم بلند
شد: «آهای، صبر کن ببینم!» از ترس چند بار محکم
رکاب زدم و فرمان را سفت گرفتم. صدا بلندتر
شد و یک نفر پشت سرم دوید و داد زد: «ایست،
ایست.» نمیدانستم چه کار بکنم. فرمان دوچرخه
میلرزید و دوچرخه به چپ و راست میرفت. زبانم
بند آمده بود، سرعتم زیاد شده بود و آن قدر تند میرفتم
که احتیاجی به رکاب زدن نداشتم. در یک لحظه چشمهایم
را بستم و محکم با دوچرخه خوردم به
دیوار و نقش زمین شدم. حالا صدای پا
نزدیکتر شده بود و فریادهای دزد،
دزد همه کوچه را گرفته بود. چند
ثانیه بعد، کوچه مثل همیشه پر از
آدم شد. وقتی همسایهها مرا در آن
حال دیدند، همگی در مقابل تعجب
پلیس جوان خندیدند. به
جز بابا که فردا صبح
دوچرخه را با خودش برد و من دیگر آن را
ندیدم.
روبات به کاردستی وال ای توجهی نمیکند و همچنان به کار خود در روی زمین که اسکن کردن اشیاءمختلف است ادامه میدهد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 368صفحه 15