خودآموز دوچرخهسواری
عباس قدیر محسنی
بابا حسابی از دستم ناراحت بود. هر شب غرغر میکرد و میگفت: «دیگه
برای تو هیچی نمیخرم!» حق هم داشت. این قدر برای خریدن یک دوچرخه
گریه کردم و قهر کردم و شام نخوردم تا اینکه بابا راضی شد و یک دوچرخه برایم خرید. اما یک ماه بود که دوچرخه کنار حیاط افتاده بود و خاک میخورد و من به
آن دست نمیزدم، چون دوچرخهسواری بلد نبودم و توی حیاط کوچکمان که
نصف آن هم باغچه بود، نمیتوانستم یاد بگیرم. تصمیم گرفتم توی کوچه تمرین
کنم، اما کوچه ما همیشه پر از آدم بود. یا زنها وسط کوچه موکت انداخته بودند و
حرف میزدند یا بچهها فوتبال و لیلی بازی میکردند. گاهی وقتها برای رد شدن از توی کوچه کلی هم سرت غرغر میکردند که این چه وقت آمدن است و...
اما چارهای نداشتم. آن قدر بابا و مامان و آبجی سمیه به من سرکوفت میزدند و
طعنه بارم میکردند که شبانهروز نگهبانی میدادم تا یک موقعیت خوب پیدا کنم و با دوچرخه بروم داخل کوچه. بالاخره یک شب ساعت دو نیمه شب، وقتی رفتم از یخچال
آب بخورم، به کوچه نگاه کردم و دیدم خلوت خلوت است. هیچ کس توی کوچه نبود. همان وقت تصمیم گرفتم با دوچرخه بروم به کوچه. معطل نکردم. لباسهایم را به
آرامی پوشیدم و آرام آرام رفتم توی حیاط و دوچرخه را بیصدا از توی خانه بیرون
او کاردستی را میبیند که وال ای برایش درست کرده است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 368صفحه 14