عقل نظری و عقل عملی
گفته اند: برای انسان یک عقل نظری است که آن ادراک است، و یک عقل عملی است که کارهای معقوله را عملی می کند.
ولی ما می گوییم: در هر دو، عمل لازم است و عقل نظری به عقل عملی برمی گردد؛ چنانکه عقل عملی هم به عقل نظری برمی گردد، و در نظری هم که درک و علم است، عمل لازم است. آنچه در قرآن از آن به ایمان تعبیر شده غیر علم است؛ علم به مبدأ و معاد و غیر آنها، ایمان نیست وگرنه ایمان شیطان می بایست بهتر باشد و حال آنکه کافر است؛ چون خدا می فرماید: «وَ کَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ»، پس در هر جایی که قرآن، ایمان و لوازم ایمان را فرموده، غیر از مسألۀ علم را مطرح فرموده است؛ مثلاً خداوند متعال فرموده: «وَالْمُؤمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ مَلاَئِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ»
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 341
مؤمن کسی است که به خدا و کتب و فرستادگانش و ملائکه و روز رستاخیز ایمان داشته باشد.
اگر مراد علم به خدا و کتب او و رسل و ملائکه و الیوم الآخر بود، شیطان مؤمن بود؛ چون به خدا عالم است، و لذا گفته است: «خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ» و به یوم آخر هم علم دارد، به جهت اینکه خودش گفت: «أنْظِرْنِی إلَی یَوْمِ یُبْعَثُونَ» و رسل و انبیا را هم می شناخت و کتب الهی را هم می دانست و علم داشت که به انبیا کتب نازل شده است، و به ملائکة الله هم خوب علم داشت و با آنها رفیق بود و صمیمیت داشت، ولی با همۀ این علوم، مسلّماً ایمان نداشته و مؤمن نیست.
ایمان، تنزل علم عقلانی به مرتبۀ قلب است و قلب، آن مرتبۀ تجرد خیالی است که در آن مرتبه، معقول را به صورت جزئیه می یابد و این مرتبه لوح نفس است که اگر در لوح نفس چیزی منتقش گردید، یعنی نفس در مرتبۀ خیال با آن معقولی که در مرتبۀ عقلانی تعقل کرده اتحاد پیدا نماید، همان ایمان است؛ چون ایمان، به محض درک و علم حاصل نمی شود.
بلی، همۀ ما عالم هستیم به اینکه خدا هست، مگر از ما کسی شکی در این معنی دارد؟ و همه عالم هستیم به علم محیط حق که به همه چیز احاطه دارد و لایشذّ عنه شی ء، و علم هم داریم که خدا صاحب جزا و منتقم است، با همۀ این علمها، چرا در جای خلوت، مرتکب اعمالی می شویم که اگر در آنجا یک بچۀ هفت ساله باشد، انسان مرتکب نمی شود؟ و این وقع نگذاشتن به خدا به اندازۀ یک بچۀ ممیّز، از چه چیز است؟ آیا از این است که علم نداریم به اینکه الله تبارک و تعالی عالم است؟ اینکه نیست، آیا از این است که شک داریم که خدایی هست یا نیست؟ این هم که نیست، می دانیم که هست، پس این عدم وقع و وقر گذاشتن ـ به آن اندازه که به آخرین شخص نازل انسان وقر و وقع می گذاریم ـ از چیست؟ البته از این است که ما ایمان نیاورده ایم
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 342
و مؤمن نیستیم؛ «إنَّمَا الْمُؤمِنُونَ الَّذِینَ إذَا ذُکِرَ الله ُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إیمَاناً وَ عَلَی رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ».
و باز علم داریم به اینکه محتاجیم، و علم داریم به اینکه خداوند متعال عالم به احتیاج ماست، و علم داریم به اینکه قادر بر رفع احتیاج ماست، و علم داریم به اینکه او بخیل نیست، و علم داریم به اینکه اگر عطای خدا شامل ما شود از کنز غیبی و دولت سرمدی او کاسته نمی شود و اگر هم ندهد، به آن اضافه نمی گردد، با این حال متوکل به او نیستیم با اینکه اینها ارکان توکل است، پس چرا به آن اندازه ای که به پست ترین چیزی متوکلیم به او توکل نداریم؟ به دکّان و مال متوکلیم ولی به او توکل نداریم، به فلان قوم و خویش متوکلیم ولی به او متوکل نیستیم، در مقابل هر کوچکی اظهار کوچکی می کنیم ولی در مقابل او نمی کنیم.
اگر ما علائمی را که حضرت سبحان برای ایمان ذکر فرموده نداشته باشیم بازهم مؤمن هستیم؟ فرمود: «إنَّمَا الْمُؤمِنُونَ الَّذِینَ إذَا ذُکِرَ الله ُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ» این قدر ذکر خدا را می شنویم و مدام ذکر می گوییم، کجا وجلت قلوبنا؟ و این قدر آیات او را می شنویم، کو زیادت ایمان؟ فرمود: مؤمنین به پروردگارشان متوکلند، کو توکل؟ اگر توکل بود پس این چشم به دست فلان و فلان دوختن برای چیست؟
و بالجمله: ایمان، مجرد علم به چیزی نیست، علم اگر صورت نفسانی شد و به مرتبۀ قلب تنزل کرد و از عالم مفهومیت بیرون آمد و حقیقة العلم و حقیقة النفس گردید و با پوست وگوشت وخون و بخار خونی و روح حیوانی و صورت برزخیۀ انسان متحد گردید، ایمان است. و وقتی که عملِ قلب شد شخص مؤمن می شود؛ چون به محض علم، ایمان درست نمی شود. ایمان، آن قبول قلبی است، ممکن است کسی بداند که فلان شخص پیغمبر است اما می گوید: من او را به پیغمبری قبول ندارم، این کافر است؛ چنانکه علمای یهود علم داشتند که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم پیغمبر است ولی می گفتند: ما تو را به پیغمبری قبول نمی کنیم.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 343
مثل اینکه سلطانی، شخصی را برای حکومت ولایتی بفرستد و اهل آن ولایت بگویند: ما او را به والی بودن قبول نمی کنیم، و به شاه بنویسند تو که فلان کس را به سمت والی فرستاده ای، ما او را قبول نمی کنیم، پس قبول دل و عقیدۀ قلبی، ایمان است نه صرف علم و باید چیزی معتقَد انسان گردد و مجرد علم، عقیده نیست.
انبیا و مرسلین آمدند، خدایی بودن را، ذاتی و قلبی بشر کنند و چون به واسطۀ فصول سابق معلوم شد که انسان حقیقتی صاحب مراتب ثلاثه بشخصیة واحده است، و این مراتب چنان است که اگر در آخرین مرتبۀ آن هم چیزی واقع شود، به کل سرایت می کند چون یک حقیقت است؛ لذا انبیا و مرسلین هم از آن مرتبۀ بالا شروع به تلقین کردن و خدایی نمودن بشر نمودند، و هم از این مرتبۀ ادنی، و گفتند: بدانید که خدا واحد است و دستور دادند از این طرف هم بگویید: «لا اله الاّ الله » و اذکار و اوراد را تلقین نمودند و فرمودند: هر کس بعد از نماز صبح صد مرتبه «لا اله الاّ الله » بگوید، افضل از او کسی نیست، مگر آنکه بیشتر از او گفته باشد.
البته خواسته اند «لا اله الاّ الله » از مراتب ثلاثه به ظهور برسد، مرادشان از این اذکار، این نیست که فقط ذکر زبان مصلحت دارد و مصلحت، مختص به این مرتبه است، بلکه چون گفتیم که هرچه در هر مرتبه از مراتب ثلاثه واقع شود به مراتب دیگر سرایت می کند، پس نظرشان این است که بگوید تا به مرتبۀ قلب سرایت کند که قلب هم نقش «لا اله الاّ الله » بیابد.
چه بسا از محققین اهل معرفت ـ نه دکّاندارهای ایشان ـ به شاگردانشان دستور می دادند که «لا اله الاّ الله » را بر قلب خودتان بنویسید، از طرف چپ شروع کنید و به طرف راست ختم نمایید، مراد این بود که آن مخزن که در طرف چپ است از آنجا شروع کنید و متوجه باشید که صورت «لا اله الاّ الله » را بر آنجا بیافکنید تا ملکۀ شما باشد. البته ممکن است که انسان قلب خود را عادت بدهد چنانکه ما چون قلب خود را به مباحث «ترتّب» و «تجرّی» عادت داده ایم، در خواب هم که قوا تعطیل می شود
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 344
گاهی از همین حرفها می زنیم، و آنکه اهل داد و ستد است تا تعطیل قوا می شود، آن هم وارد مقولۀ خود می شود، و همین طور هر چیزی که انسان در ظاهر ملکۀ آن را پیدا کرده، تا قوا تعطیل می شود در آن قسمت فعالیت پیدا می کند.
اگر شیخ انصاری در خواب هم باشد، خواب نمی بیند که دزدی می کند، و اگر کسی در خواب هم غیبت کند او جلویش را می گیرد، محال است که حضرت امیر علیه السلام خواب چرند و پرند ببیند، چرا؟ چون تا این درِ قلب یعنی درِ توجه به عالم طبیعت بسته شد آن درِ ملکه ای و عالم برزخی باز می شود، همان دری که با خروج نفس از دهان باز می شود و لوح نفس هرچه ملکات دارد شروع به فعالیت و بروز می کند؛ به نحوی که ملکه است و در آنجا دیگر نمی شود جلویش را گرفت، اگر در لوح نفس، خدا و علم به خدا با قلم عقل ثبت و ملکه شده باشد مؤمن است و یاد خدا و حظّ از این ملکه را دارد و اگر در این قلب چیزی از خدا ملکه نشده باشد در آن عالم هم نخواهد بود.
لذا انبیا برای آن روز از اول کوشیدند تا عقاید الهیه جزء حقیقت انسان در همۀ مراتب شود؛ لذا انبیا حتی در مجلس عقد پدر و مادر حاضر می شوند و می کوشند تا علم و ایمان به خدا جزء حقیقت طفل گردد و در هیچ حالی و در هیچ فعلی، از انسان دست بردار نیستند، این طور نیست که فقط ظهر با بقال کار داشته باشند که بیاید و نمازش را بخواند، بلکه در آن حال هم که پشت ترازو ایستاده است، انبیا رهایش ننموده اند، و در هر حالی و در هر فعلی ولو فعل مباح هم باشد، انبیا با انسان کار
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 345
دارند و دستور دارند و لااقلّ دستورش این است که می توانیم فعل مباح خود را مستحب بکنیم.
این سلسلۀ جلیله مثل منظّمین عالَم نیستند که همّ اینها فقط در تنظیم این عالم است؛ مثلاً انسان باید مالیات بدهد، اگر مالیات را داد، دیگر با او کسی کاری ندارد، و اگر خیلی مقدس و روحانی باشند می گویند: مردم منافیات عفت را انجام ندهند و یک قانون برای انتظام هم جعل می کنند، اما درون مردم را که نمی شود انتظام بدهند، بلکه می گویند: در خلوت هرچه می خواهی بکن، و دیگر هیچ کاری با تو ندارند.
البته معلوم است نظر انبیا ـ علاوه بر انتظام عالم طبیعت که به طور اَلیق ملاحظه کرده اند ـ به نظم عالم آخرت، بیشتر است.
قانون دانان دنیا، هدفی که از قانونهای نوعی دارند این است که عالم منظم باشد و سلطنتشان دچار هرج و مرج نباشد، ولی برای زندگی شخصی اشخاص و انسانیتشان دلسوزی ندارند که شخصیت هر فردی چطور استقامت و صفا و کمال داشته باشد، ولی انبیا طالب سعادت ذاتی بشر ـ اعم از سعادت فردی و اجتماعی وسعادت دنیایی وآخرتی ـ می باشند و در هرفعلی از افعال پا و دست و زبان تا حدی که ممکن باشد که به اینها خدایی بودن را تلقین کنند، تلقین کرده و می کنند. بلکه جلوتر از انعقاد نطفه، سعادت بشر را در نظر داشته اند؛ چون دستور صفای وجودی آخرین فرد را ـ که در آخر مرتبۀ سلسلۀ بشری مقارن با قیامت کبری است ـ در اولِ تکوّن خلقت بشر داده اند و دستور تطهیر اصلاب و ارحام را داده اند، تا چه رسد که بگوییم: انبیا از اول طفولیت تا نزول به قبر، در هر فعلی با انسان سر و کار دارند.
غرض از همۀ اینها این است که مراتب وجود هر فردی با تکرار یاد خدا، ذی ملکه و مصفّا شود و آنچه از علوم حقه که انسان یاد دارد، در ذاتش و صورت ذاتش نقش بندد، این است که گفتیم: عقل نظری هم به عملی برمی گردد؛ چون هرچیزی که در هر مرتبه از مراتب وجود واقع شود، به مرتبۀ دیگر آن سرایت می کند.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 346