مادر میخندد و میگوید: «رانندگی بلدی؟ گواهینامه رانندگی داری؟»
یولی آهسته میگوید: «نه»
- پس چطور میخواهی مسافرت کنی؟
- با قطار.
مادر فکری میکند و میگوید: «با قطار؟ فکر بدی نیست.»
یولی با تعجب به مادر نگاه میکند.
مادر دوباره میخندد و میگوید: «حالا غذایت را بخور! فکری به خاطرم رسید. باید تلفن کنم.»
یولی کنار سفره مینشیند اما به غذا دست
کنار دو تا دیو بزرگ دیگر که مادر و پدرش بودند خوابیده بود. چشمه وقتی آنجا را خوب دید بیرون آمد. هوای تازه بیرون هرچند که باز هم بوی زباله میداد؛ حالش را جا آورد. او از گودال بالا رفت و
مجلات دوست کودکانمجله کودک 504صفحه 34