تا سحر بود آن شب،
غصهدار و بیدار.
باز با پروانه،
قهر بود او انگار.
صبح، وقتی خورشید،
آمد و او را دید؛
پاک کرد اشکش را،
صورتش را بوسید.
مثل اینکه فهمید،
غم آن شب بو را.
زود با پروانه،
آشتی داد او را.
شد. بلوزش را که پوشید چوب کلفت را گذاشت توی یقهاش. در حیاط را نیمهباز گذاشت و رفت بالای دیوار، جای تاریکی نشست. خودش را جمع کرد تا دیده نشود. همین موقع در حیاط با صدای
مجلات دوست کودکانمجله کودک 504صفحه 7