اسدا... شعبانی
شبنم و دریا
صبح روزی، شبنمی
روی گلبرگی نشست
چشم خود را باز کرد
در هیاهو شیشهی خوابش شکست
چیزهایی تازه دید
بس شلوغ و بس شگفت
چون دلش شفاف بود
عکسی از زیبایی آنها گرفت
کثیف کرد دهانش را باز کرد و خمیازه بلندی کشید. دمش را آورد بالا و گفت: پپه خسته شده... پپه میخواد بخوابه... آن وقت از ده بیرون آمد. او داشت به طرف گودال بزرگ بیرون ده میرفت.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 504صفحه 26