به اختراع کردن. من هر چیزی را فکر میکردم میتواند به راحت زندگی کردن مردم کمک کند اختراع کردم. سوزن را من اختراع کردم همینطور قاشق چایخوری و نمکدان و شکرپاش را بعد تلفن و برق و تلویزیون و کولر و یخچال و کامپیوتر و ماشین را اختراع کردم، البته اختراع کردن این چیزها خیلی سخت بود خیلی خیلی سخت بود من مدتها عرق میریختم و دود شمع میخوردم تا بتوانم اختراع کنم...
نامه به اینجا که رسید آقا کله پوک پیش خودش گفت: «نویسنده این نامه چه آدم بزرگ و مهمی بوده است.»
و ادامه نامه را خواند: «بعد من هواپیما را اختراع کردم و کشتیها را ساختم و زیردریاییها را طراحی کردم و هرروز آدم بزرگتر، معروفتر و مشهورتری شدم ببینم حالا تو هم میخواهی مثل من بشوی. اگر میخواهی ادامه نامه را بخوان...»
اما نامه همین جا تمام شده بود و ادامهاش نبود. آقا کله پوک مدتی همان اطراف دنباله نامه گشت و چون چیزی پیدا نکرد ناامید شد و به خانهاش رفت و تازه از چند روز بعد که فهمید همه چیزهایی را که نویسنده نامه گفته بود، آدمهای دیگری اختراع کرده بودند و آن وقت بود که فهمید دروغ یعنی چی و از این کلمه خیلی بدش آمد!
خش خش روی زمین کشیده میشد. او با زغال روی دیوارها نقاشی میکشید و آواز میخواند: این کار خوبه... هاهاها... هاهاها...
وقتی از پیچ کوچه پیچید چشمه و فریدون از دیوار
مجلات دوست کودکانمجله کودک 504صفحه 18