دوچرخه بود و چهار نفر. در نتیجه سرِ سوار شدن، بین ما دعوا شد و نمیدانستیم که در همان حال، امام دارد از دور ما را میبیند! بالاخره در آن وسط، زورِ من از بقیه بیشتر بود و آن سه نفر را کنار زدم و سوار دوچرخه شدم!
امام، که این صحنه را دیده بود، از آن روز به بعد، اسم من را «مغول» گذاشت! چون با زور توانسته بودم دوچرخه را بگیرم. هر وقت که مادرم پیش امام میرفت، به شوخی از مادرم میپرسید: «پس مغول کجاست؟!» یا میپرسید: «مغول، حالش چهطور است؟!»
در روزهای آخر زندگی امام، که ما برای عیادت و احوالپرسی ایشان به بیمارستان رفته بودیم، پرستارها جلوی در اتاق به ما گفتند که برای دیدار آقا باید لباس سبز مخصوصی را بپوشیم. آن روز امام، با اینکه حالش هیچ خوب نبود، تا من را با آن لباس سبز دید، لبخندی زد و گفت: «بَهبه! مغولِ سبزپوش آمده! مغولِ درختی!...»
آهسته گفت: آرام باش! الان همه بیدار میکنی! وقتی که آمد میگذاریم خوب جلو برود، بعد از دیوار پایین میآییم و او را دنبال میکنیم، او حتماً الان کارش را شروع کرده.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 504صفحه 9