لحظه ها دیرگذر بودند و دلهای مردم در تب و تاب اشتیاق می سوخت . سوارها نزدیکتر شدند . درمیان آنها ، سواری سپید جامه دیده می شد که عمامه ای سیاه بر سر داشت و سوار بر اسب بود و حدود پانصد سوار مسلح ، او را همراهی می کردند . سوار سپید پوش وقتی وارد کوفه شد، صدای هلهله شادی مردم در زیر آسمان صاف و آبی کوفه پیچید؛ اما گویی چیزی مرموز و آزارنده در هوا بود که نمی گذاشت صدای هلهله شادی مردم از فراز نخلها بگذرد و به اوج آسمان برسد . نخلهایی که در کوچه و بازار شهر - در مسیر مردم - بودند، همه سرافکنده و غمگین می نمودند ؛ گویی از رازی خبر داشتند که مردم نمی دانستند. مردم با صدایی بلند ، ولی تردید آمیز به سوار سپید پوش خوش آمد می گفتند :
ـ ای حسین بن علی ... خوش آمدی !
ـ ای فرزند زهرا... خوش آمدی !
ـ ای نوه گرامی پیامبر و ای فرزند علی ... خوش آمدی به کوفه !
ـ ای حسین بن علی... خاک کوفه با قدمهای تو خوشبو شده است !
ـ خوش آمدی به شهر مان ... خوش آمدی!
سوار ، اما راست بر اسب نشسته بود و چهره در نقاب
-نام : روبینیو
-سن :25 سال
-ملیت :برزیل
-باشگاه قبلی : رئال مادرید
-باشگاه فعلی : منچستر سیتی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 414صفحه 34