درختی برای بابا بزرگ
مجید شفیعی
یک روز من و بابا بزرگ رفتیم به باغ دوستش. همه جا پر از درخت بود.چه برگ های قشنگی! چه میوه های قشنگی! دلم می خواست از درخت ها بالا بروم ؛ سوار شاخه های بلند بشوم ؛ بپرم توی هوا؛ پرواز کنم
گفتم: بابابزرگ ! این جا چقدر درخت هست! این درخت ها خسته نمی شوند !؟ خوابشان نمی گیرد!؟
بابا بزرگ گفت: این درخت ها خسته نمی شوند؛ این درخت ها ریه های زمین هستند.
گفتم: یعنی چه کار می کنند؟ یعنی چه؟
گفتم: این ها اگر نباشند؛ نفس زمین دیگر بالا نمی آید . نفس ماهم بند می آید . از همه چیز خسته می شویم . پرنده ها و چرنده ها هم همینطور.
گفتم : یعنی ما هم خفه می شویم ؟
گفت: هم خسته می شویم ؛ هم خفه می شویم.
دوست بابا بزرگ هم کمی آن طرف تر یک بیل بزرگ دستش بودو چند تا درخت کوچک هم روی زمین گذاشته بود.
گفت : او در حال کاشتن درخت است .هر قدر درخت ها زیادتر باشند ؛ هوا تمیز تر و بهتر می شود میوه های خوبی هم گیر همه می آید.
-نام : کارلوس ولا
-سن: 20سال
-مایت: مکزیک
-باشگاه قبلی: اوساسونا
-باشگاه فعلی : آرسنال
مجلات دوست کودکانمجله کودک 414صفحه 14