وقتی کارش تمام شد چند تا سیب از درخت برای ما چید و به ما داد . سیب ها چقدر بوی خوبی می دادند!
دوست بابا بزرگ گفت : دارم جای درخت هایی که خشک شدند؛ نهال می کارم تا جای آنها را بگیرند.
دوست بابا بزرگ به من گفت: از این سیب ها بخور ویتامین دارد. سیب ها را شستم وخوردم چقدر آب دار بودند.
یک روز آمدم خانه ؛ دیدم نه مامان هست نه بابا فقط خاله بود وتورج کوچولو گفتم : خاله ! مامان وبابا کجا هستند؟
گفت : بیمارستان.
گفتم: چرا؟
گفت: بابا بزرگ باز نفسش بند آمده بود!
گفتم: وای! نکند درخت های باغ دوستش خشک شده باشند؟ با خاله زفتیم بیمارستان . بیمارستان همیشه یک بویی می دهد که من همیشه یاد آمپول می افتم . وای آمپول!
جلوی دهان وبینی بابابزرگ یک کاسه بزرگ گذاشته بودند . بابا بزرگ هم خوابیده بود. دوست بابا بزرگ هم آن جا بود. به دوست بابا بزرگ گفتم: نکند باغ شما خشک شده که بابا بزرگ نفسش بند آمده هان! ویتامین اش کم شده هان خاله؟
خاله ودوست بابا بزرگ خندیدند. گفتم: من می خواهم یک درخت بکارم تا بابا بزرگ زود تر خوب بشود. فردا با خاله رفتیم چند نهال خریدیم و با هم به باغ دوست بابا بزرگ رفتیم .
درست بابا بزرگ همه نهال ها را کاشت . همه سیب بودند من از سیب خیلی خوشم می آید ویتامین دارد. بوی خوبی هم می دهد. وای توی باغ نفس کشیدن چقدر مزه می دهد!
-نام: فرنالندوتورس
-سن : 25سال
-ملیت : اسپانیا
-باشگاه قبلی : آتلتیکو مادرید
-باشگاه فعلی : لیورپول
مجلات دوست کودکانمجله کودک 414صفحه 15