لطیفه
روزی دزدی بعد از دزدیدن هواپیما به خلبان میگه: برو به سمت فرانسه. خلبان میگه: پس برو به سمت شهر خودمون. خلبان باز هم میگه: نه نمیرم. آخر سر دزده میگه: حالا که اینطوره، پس بذارید بوق بزنم، پیادهشم!
روزی مردی به بستنی فروشی میره و
میگه: آقا کباب دارین؟ بستنی فروش میگه:نه. 10 دقیقه بعد دوباره میره میپرسه: آقا کباب دارین؟ باز هم بستنی فروش میگه: نه. اما اون مرد دست بردار نبوده. بار سوم هم میره و میپرسه: آقا، کباب دارین؟ بستنی فروش که کلافه شده، میگه: آره بابا، داریم. بعد هم شاگردش رو میفرسته بره 2 تا نون سنگک بخره، فروشنده به جای کباب، روی نون سنگک بستنی میذاره، میده به همون مشتری. مرد بعد از خوردن اون غذا صورتحساب میخواد. بهش میگن شده سی هزار تومان. مرد لبخندی میزنه و میگه: فکر کردین من بچهام و نمیفهمم. کباباتون که همه یخ زده بود!
فرامرز عارفی مقدم، 13 ساله از تهران
سارا طزری/ 10 ساله/ از تهران
چیستان
آن چه غذایی است که از میانش رود کارون میگذرد؟ جواب: ماکارونی
لطیفه
بازی گل تپلی: مامان میگذاری با سارا بازی کنم. مادر: نه. گل تپلی: پس بگذار بروم با او دعوا کنم!
مریم فاطمی شریعت پناهی 11 ساله از تهران
محمدحسن بدرلو- از قم
زهرا رجبی کیوانی/ 8 ساله/ از تهران
سپیده نامدار/ 7 ساله/ از قائمشهر
خدایا! دوستت دارم
از زمانی که خود را شناختم، از زمانی که پا به
دنیا گذاشتم. سر و صداها را شنیدم، نیازهای غریزی خود را پیدا کردم، کلمهی مامان و بابا را آموختم، صحبت با دیگران را شروع کردم فهمیدم که میتوانم بیاموزم. میتوانم بسازم، میتوانم کمک کنم، پس شروع کردم. به مدرسه رفتم و سواد آموختم، علم یاد گرفتم، حتی به دیگران نیز آموختم. حالا خیلی دوست دارم وقتی که در این دوران هستم، وقتی که میتوانم خودم را بشناسم، پدر و مادرم را، دوستانم را، و امّا زندگیم را، و یا حتی خدایم را بشناسم، بدانم کیست که مرا خلق کرده، کی مرا آفریده، آیا میتوانم این مطلب را پیدا کنم؟ آیا میتوان مخلوق آسمانها، ستارگان بینهایت، زمین به این بزرگی، کوهها و دشتها و طراح زیبایی طبیعت را پیدا کرد و شناخت؟! پس
دوستش دارم همان کسی که مرا به خودم شناساند: آموزگارم که علم را به من آموخت و به من قدرت تکلّم و دفاع از شخصیت خود را داد و خدایی که زندگی را به من عطا کرد تا آن را هم بشناسم.
شهاب احمدیفر 13 ساله از تهران
مسکن
به جون این مسکن و آن مسکن و آن مسکن
دگر خسته شدیم از این همه گشتن
آقاهایی پشت میزایی نشستن
همش و همش قیمت و قیمت میپرسن
دستی به صورت میکشن و میگن که
یه خونه هست 20 متری، ته کوچه، گرفتی؟
ما هم میگیم: آره بابا گرفتیم
خونههه هست زندون انفرادی
مسکن دیگه، مسکن امید
ما رفتیم توش شدیم ناامید
مسکن دیگه مسکن وحید
جنب آقا وحید خونه داری؟
چرا ندارم خوبشم دارم
تو این کوچههه، یه خونه هست 70 متر
پارکینگ داره، انباری داره، همه چی داره
میگیم آقاجون چنده خونه؟
مفته، مفته، کمتر از این پیدا نمیشه
20 میلیون تومان، 600 اجاره
ما هم میگیم خداحافظ آقا
خونه هم پیدا میشه
ما میریم توش میبینیم که
یک سال ما تمام میشه
دوباره باز شروع میشه
شعر پوریا تموم میشه
پوریا ممقانی 12 ساله از تهران
نام پرنده: مرغ کلاه سیاه
اندازه: حدود 14 سانتیمتر
گستردگی در جهان: شرق آلاسکا، جنوب کانادا
زیستگاه: جنگلهای کاج، دشتهای باز
غذا: حشرات، حلزون، دانههای خوراکی
سایر ویژگیها: بیش از ده تخم میگذارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 345صفحه 3