
*«ادوارد» از اتومبیل پیاده شد. کوچه سر بالایی باریکی
پیش رویش بود. سمت چپ این کوچه، مکانی بود که
«حسینیه» نام داشت. ساختمانی ساده و روحانی که مردم
ایران در داخل آن با رهبر دینی ملاقات می¬کردند.
انتهای کوچه هم خانۀ کوچک امام بود. ادوارد تا به حال
با رهبران و مسئولان کشورهای مختلفی دیدار کرده بود.
در آن سالها، دنیا دو ابرقدرت داشت، یکی آمریکا و
دیگری شوروی. ادوارد نماینده قدرت دوّم یعنی
شوروی بود. نمی¬دانست چرا با وجود سادگی
جماران، آنقدر تحت تأثیر این مکان قرار
گرفته است.
او را به اتاق امام راهنمایی کردند.
باورش نمی¬شد که رهبر شیعیان
جهان، مردی که پایه¬های قدرت
آمریکا و شوروی را به لرزه انداخته
بود، در اتاقی به این کوچکی و سادگی
با نمایندگان سیاسی دیدار کند.
با اضطراب روی صندلی کهنه¬ای
که برایش گذاشته بودند نشست و
منتظر ورود امام شد. یکبار دیگر با
عجله متن پیام «گورباچف» رهبر شوروی
را مرور کرد. نمی¬دانست برخورد امام با پیام گورباچف
چه خواهدبود؟ چرا برخورد امام اینقدر برای او اهمیّت
داشت؟ مگر او نمایندۀ شوروی نبود؟ مگر به هر کشوری
که سفر می¬کرد، با عزّت و احترام به او تعظیم نمی¬کردند
و حرفهای اورا چشم بسته نمی¬پذیرفتند؟ پس چرا نحوۀ
برخورد یک پیرمرد روحانی، اینقدر برایش مهم بو؟ در
باز شد، امام آمد. نه با لباس رسمی، بلکه با لباس خانگی¬اش.
حتّی به جای عبا، چادر شبی روی دوشش انداخته بود. امّا
چهرۀ نورانی و جدّی امام، نفس¬های ادوارد را در سینه
حبس کرد. به احترام از جا بلند شد و تعظیمی کرد. امام
به آرامی بر راحتی مخصوص خود نشست و پاهایش را بر
چارپایه¬ای که مقابل مبل بود،گذاشت. ادوارد نمی¬توانست
بفهمد علّت این همه بی¬اعتنایی امام به نمایندۀ ابر قدرت
جهانی چیست؟ چطور است که رهبر سالخوردۀ ایران به
حکومت قدرتمند کمونیستی، اعتنایی نمی¬کند!
او نمی¬دانست که مردان خدا، تنها در برابر عدالت و
روز سختی
برای ادوارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 15صفحه 30