
به راه افتاد.وقتی به خانه رسید پسرش
هم آمده بود. پیرزن خر را به پسرش
داد و گفت: «این خر را برای اولیور
آورده¬ام که امروز روز تولد اوست.»
پدرش گفت: «متشکرم، من حتّی
نتوانسته¬ام یک هدیه برای او تهیه
کنم.اما چه خر قشنگی الان برای او
یک پای دیگر درست می¬کنم و بعد
رنگش می¬کنم. حتماً اولیور خوشحال
خواهد شد.»
پدر زود مشغول شد و یک پا برای
برای خر درست کرد و آن را رنگ کرد
و نزدیک آتش گذاشت تا خشک شود.
اولیور هم آمد و خر را دید و فهمید
که آن را برای او آماده
کرده¬اند.جیغی از
خوشحالی کشید و فریاد زد:
«چه خر قشنگی! چه هدیۀ تولد
زیبایی! پدر، من باید برای او یک
اصطبل درست کنم.»
الاغ کوچولو آنچه را شنید باور
نمی¬کرد.
اولیور آن شب خر را با خودش به
رختخواب برد و در کنار خودش خواباند.
خر کوچک تا صبح بیدار ماند تا از او
در برابر حملۀ موش¬ها و پشه¬ها
محافظت کند.خر کوچولو خیلی شجاع و خوشحال شده بود.
صبح زود اولیور از خواب بیدار شد
تا برای خرش یک اصطبل درست
کند. یک اصطبل درست کرد با
مقداری کاه و یک در و دو پنجرۀ
کوچک که خر بتواند از داخل آن بیرون
را نگاه کند. پدرش دیواره¬های اصطبل
را رنگ قهوه¬ای زد. خر از داخل
اصطبل خیلی باوقار به نظر می¬رسید.
بقیۀ اسباب بازی¬های اولیور
دوست داشتند که با او دوست شوند.
یک عروسک یک دست و یک اسب
چینی بی¬دُم. خر سبز رئیس بقیۀ اسباب
بازی¬ها شده بود. اما خر کوچولو دلش
می¬خواست فقط با اولیور باشد. اولیور
هم دوست داشت که فقط با خرش
بازی کند.
یک روز مادر
بچه¬هایی که خر سبز
کوچولوی سه پا را دور
انداخته بودند، همراه با بچه¬هایش
به دیدن مادر اولیور آمد. بچه¬ها از
اولیور خواستند که اسباب بازی¬هایش
را به آنها نشان بدهد.اولیور خر را به
آن¬ها نشان داد وگفت: «این بهترین
اسباب بازی من است.»
اولیور الاغ کوچولو را از اصطبل
بیرون آورد و به آن¬ها نشان داد.
بچه¬ها همه با هم گفتند: آه
چه خر سبز قشنگی! کاش ما
هم یک خر زیبا مثل این خر
داشتیم.»
الاغ سبز کوچولو شنید
و به آنها و آنچه می¬گفتند،
خندید.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 15صفحه 25