
شکارچی رفت و گفت: «یک تیر به سینۀ من
بزن مرا بکش تا راحت شوم.»
شکارچی ترسید و گفت: «اگر تو را بکشم،
کلاغ¬ها بر سرم می¬ریزند و با نوکشان کورم
می¬کنند زود از اینجا برو که تفنگ من
تیر ندارد.»
کلاغ بیچاره و سرگردان رفت
پیش مردی که پرنده¬ها را خشک
می¬کرد و می¬فروخت. به او گفت:
«مرا بکش تا ازدست این بال و
پر و روزگار کلاغی راحت شوم!»
مرد گفت:«تو کلاغی لاغر و
کوچولو هستی، فعلاً به درد
خشک کردن نمی¬خوری. چند
پر عقاب به تو می¬دهم، برو
وقتی بزرگ شدی، بیا تا
خشکت کنم!»
کلاغ پرهای عقاب را به
بالش زد و پرواز کرد.
از آن روز کلاغ مثل
عقاب¬ها سر قلۀ کوه لانه
ساخت، بر روی زباله¬ها
ننشست، خبرهای شوم و
سیاه را پخش نکرد، مثل
یک عقاب زندگی کرد و
می¬گفت: «همان چند پر
عقاب کافی بود تا من
کلاغ پر عقابی شوم.»
انگار یک کلاغ
دیگر پرهایش ریخته
است، به آسمان
نگاه کن!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 15صفحه 7