
شیربابایی!
داستان¬های یک¬قل، دو¬قل
قسمت هشتم
طاهره ایبد
من همه¬اش گشنه¬ام بود، هم وقتی شیر مامانی
می¬خوردم ،هم وقتی نمی¬خوردم. هرچی می¬مکیدم، هیچی
نمی¬آمد توی دهنم، یعنی خیلی کم آمد، هی باید بیشتر
مک می¬زدم، آنقدر که آخرش خسته می¬شدم و خوابم
می¬برد. خواب که می¬رفتم، باز از گشنگی بیدار می¬شدم و
هی غر می¬زدم تا مامانی بفهمد و بیاید و شیرم بدهد. فکر
کنم همۀ شیرهای مامانی را آن قُل دیگرم یعنی امیر
حسین می¬خورد و برای من چیزی نمی¬گذاشت.
یادش به خیر تو شکم مامانی که بودیم، هر کداممان
یک بندناف جداگانه داشتیم. هرکسی سهم خودش را می¬خورد
هر وقت هم گشنه¬مان می¬شد، می¬خوردیم؛ ولی اینجا
باید برویم توی نوبت. آن¬وقت تازه این امیرحسین همه¬اش
جیغ و داد می¬کند و مامانی تندی می¬آید و به او شیر می¬دهد
و او هم همه را می¬خورد. حیف که این مامانی زبان ما را
بلد نیست. همه¬اش به خاطر این است که مامانی بعد از
این که به دنیا آمد، یعنی چند ماه بعدش که زبان این آدم
بزرگ¬ها را یاد گرفت، زودی زبان نینی ها را فراموش کرد.
اصلاً همۀ آدم بزرگ¬ها همین جوری¬اند، باباییها هم همین
جوریاند؛ ولی ما نینیها از باباییها خیلی توقع نداریم؛
باباییها زیاد با ما سروکار ندارند که، پوشک¬مان را که عوض
نمی¬کنند، تازه وقتی مامانی پوشکمان را عوض می¬کند،
بعضی از آن¬ها تندی دماغشان را می¬گیرند و هی می¬گویند:
اَه.اَه!
یادشان رفته خودشان هم یک روز نینی بوده¬اند.
شیرمان هم که نمی¬دهند.
اگر این مامانی زبان ما را بلد بود، من حتماً چغلی این
امیرحسین را به مامانی میکردم. به امیرحسین گفتم:
«تو چرا همۀ شیر مامانی رو می¬خوری، من همه¬اش
گشنهمه؟»
امیرحسین گفت: «تو همه رو می¬خوری، من هیچ
وقت، هیچ وقت سیر نمی¬شم.»
گفتم: «معلومه که کی همه¬اش رو می¬خوره. اونی که
پاش سوخته، از بس جیش کرده. هی مامانی می¬آد به پاش
پودر می¬زنه.»
امیرحسین گفت: «مگه تو فضولی!»
بعد شروع کرد به گریه کردن،گریه نمی¬کرد که، الکی
بود، فقط جیغ و داد راه انداخت و با همان زبان نینی¬ای
می¬گفت: من گشنه¬مه! من گشنه¬مه!»
مامانی تندی آمد. من هم غرغر کردم که مامانی
بفهمد گشنه هستم. ولی این اووه،اووۀ امیرحسین نگذاشت
مامانی صدای مرا بشنود. مامانی تندی امیرحسین را
خواباند روی مشمع و گفت: «چیه عزیزم پات می¬سوزه؟
الان بازت می¬کنم.»
بعد پوشکش رو باز کرد. بوی گند پیچیدتو اتاق، حالم به
هم خورد. مامانی امیرحسین را انداخت روی دستش و
برد توی حمام که پایش را بشوید. دلم داشت یک جوری
می¬شد. هم گشنه¬ام بود، هم از بوی پوشک امیرحسین
نمی توانستم نفس بکشم. مامانی امیرحسین را آورد و
گذاشت روی تشک و پوشکش را انداخت توی حمام. یک
کم بو کم شد و راحت شدم. امیرحسین باز هم الکی جیغ
می¬زد،گشنه¬اش که نبود، فقط برای این که برود توی بغل
مامانی کلک می¬زد. مامانی یک مشمع انداخت روی پایش
مجلات دوست کودکانمجله کودک 15صفحه 12