
پیشی خودخواه
در یک باغ پرگل و
زیبا با درختان سرسبز
آقاپیشی تنهای تنها
زندگی می¬کرد. یک روز
صبح پیشی پشمالو با
صدای قار قارِ کلاغی از
جا پرید. آقا کلاغه
گفت: سلام همسایۀ
عزیز من امروز تصمیم
گرفته¬ام که توی این باغ
زندگی کنم. پیشی که
خیلی عصبانی شده بود
گفت: این باغ مال من
است و تو حق نداری در
اینجا زندگی کنی. زود
باش برو بیرون.
آقا کلاغه با ناراحتی
گفت باغ خیلی زیاده
ولی تنهایی خیلی بد
است و تو یک روز پشیمان می¬شوی. فردایِ آن روز آقا
سگه هم مثل آقا کلاغه می¬خواست همسایۀ آقا پیشی
بشود. ولی پیشی بازهم عصبانی شد. روزها گذشت
حتی خاله موشه و خانم لاکپشت هم از دست پیشی
ناراحت شده بودند.
روزها پشت سر هم می¬گذشت و پیشی هر روز
حوصله¬اش بیشتر سَر
می¬رفت تا اینکه یک روز
تصمیم گرفت از بلندترین
درخت بالا برود. ولی
نمی¬دانست که زیر درخت
یک گودال بزرگ آب است.
از درخت بالا رفت. از آن
بالا داشت آسمان را تماشا
می¬کرد که با سر در گودال
افتاد و همۀبدنش درد
گرفت. صبح ناگهان آقا
کلاغه که داشت از بالای
باغ پرواز می¬کرد، قارقارکنان
رفت تا به همه خبر بدهد.
همه جمع شدند. خانم
لاک¬پشت طناب را به کمر
پیشی بست و به هر زحمتی
بود او را نجات دادند.
پیشی که از رفتارِ بد
خودش ناراحت بود از همه عذرخواهی کرد و گفت:
«همسایه¬های عزیز بیایید با هم در این باغ زندگی کنیم.
ولی قبل از ساختن خانه¬هایتان اول دور این گودال را
حصار بگذاریم تا کسی در آن نیفتد.» همه خندیدند و
فردای آن روز جشن کوچکی نزدیک همان درخت بلند
گرفتند و به همه خیلی خوش گذشت.
نوشته و نقاشی از:مریم نصر اصفهانی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 15صفحه 27