
خر سبز
کوچولو
یکی بود یکی نبود.الاغ کوچکی
بود که فقط سه پا داشت.یک پای او
وقتی از روی میز افتاد شکست و بعد
از آن الاغ کوچولو یک پایش را از
دست داد.
هیچ کدام از بچه¬ها او را دوست
نداشتند و همه باخنده از یکدیگر
می¬پرسیدند: «یک خر سبز؟چه کسی
تا به حال شنیده که الاغ سبز رنگ
باشد؟
الاغ کوچولو از شنیدن این حرف
ناراحت می¬شد.او خودش تصمیم
نگرفته بود که سبزباشد. او نمی¬دانست
که چرا به رنگ دیگری مثل آبی،زرد
یا قرمز و... نیست.و وقتی هم یک
پایش شکست غمگین¬تر شد.
کسی به او توجهی نمی¬کرد و
فکر می¬کرد چقدر زشت و
بدترکیب شده است.یک
الاغ سبز اسباب بازی با سه
پا. بقیۀ اسباب بازی¬ها هم
به او می¬خندیدند و با او بازی
نمی¬کردند. یک روز بچه¬ها
اسباب بازی¬هایشان را به
ترتیب چیدند تا یک اسباب بازی
مناسب برای پسر باغبان ببرد
و به او که مریض بود هدیه کنند.
وقتی چشم آن¬ها به الاغ کوچولو افتاد
خندیدند و گفتند: «چه خر احمقی! پا
شکسته و سبز رنگ و به هیچ دردی
نمی¬خورد.»
به پیشنهاد یکی از بچه¬ها الاغ
کوچک را از پنجره به بیرون پرتاب
کردند. حتی یکی از آنها نگاه هم نکرد
ببیند که خر کجا افتاد.
در همان لحظه چرخ¬سبزی فروش
از زیر پنجره رد می¬شد و الاغ کوچولو
درست وسط دسته¬های سبزی افتاد.
بیچاره خر خیلی ترسیده بود. چون
فکر می¬کرد که اگر به زمین بیافتد
هزار تکه می¬شود. ولی اصلاً آسیب
ندید. حالا او در وسط آن همه سبزی
بود و نگران بود چه بر سرش خواهد
آمد.
سبزی فروش بسته¬های سبزی
را به
یک مغازه برد. مغازه¬دار بسته¬های
سبزی را تحویل گرفت. همسرش به
او گفت که باید چند تا از بسته¬های
سبزی را به آشپزخانۀ رستوران محل
ببرد. مغازه¬دار چند بسته سبزی را
داخل ساک گذاشت و راه افتاد.
الاغ کوچولو داخل ساک بود و
نمی¬دانست که به کجا برده می¬شود.
همه جا تاریک بود. سبزی¬ها یک
کلمه حرف نمی¬زدند. آشپز ساک را
گرفت و سبزی¬ها را خالی کرد. خر
سبز کوچولو شنید که آشپز غرغر
می¬کند و می¬گوید: «چقدر کار دارم،
غذا باید بپزم،شیرینی و دسر آماده کنم،
این همه کار با یک کارگر و یک
پیرزن...»
پیرزن آمد و سبزی¬ها را برداشت
و برد که پاک کند در همان موقع
چشمش به خر کوچولو افتاد و گفت:
«آه! عزیز من، اینجا چه کار
می¬کنی؟»
بعد خر سبز کوچولو را
برد و به بقیه نشان داد و
گفت: «این خر کوچولو را
ببینید، اینجا بود توی
سبزی¬ها!»
آشپز نگاهی به خر کرد
و گفت: «یک اسباب بازی
شکستۀ چوبی برای انداختن
توی آتش مناسب¬تر است.»
پیرزن گفت: «اگر شما اجازه
بدهید من این را برای نوه¬ام ببرم که
امروز روز تولد اوست. او حتماً با دیدن
این خر خوشحال خواهد شد.»
پیرزن خر را توی کیفش گذاشت
وقتی همۀ کارهایش را انجام داد. خر
را برداشت و به طرف خانۀ پسرش
نویسنده:انید بلیتون
مترجم:آذر رضایی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 15صفحه 24