جان! بیاببین اینجا یک زندگی میکند.» و با تعجب به هم نگاه کردند.
آنها هیچوقت ندیده بودند، برای همین هم با عجله بهطرف درختیکه روی آن نشسته بود رفتند.
گفت:«کو؟ کجاست؟» گفت: «او مثل موش کوچک است و از همه میترسد.» گفت:«نترس ما دوست تو هستیم... بیا تا تورا ببینیم.» آرام از لانه بیرون آمد. اما از ترس میلرزید. و خیلی خیلی بزرگ بودند. گفت: «تو کوچولو هستی ولی دندانهای تیزی داری!» با تعجب از پرسید:«تو از کجا میدانی که دندانهای تیز است؟»
گفت:«از ریشههای درخت که جویده شدهاند!» و و از این حرف به خنده افتادند. باز میلرزید، اما نه از ترس او از خنده میلرزید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 256صفحه 19