سنگی که راه میرود
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود.
یک روز وقتی همه در مزرعه مشغول کار بودند، صدای جیک و جـیغ جوجـو همه جا پیچید. جوجو فریاد میزد و میگفت: «من سنگی را دیدم که راه میرفت!»
خبر خیلی زود در مزرعه پیچید.
اردک به الاغ گفت: «جوجه سنگی را دیده که راه میرفته!» الاغ به موشی گفت موشی هم به گوسفند گفت:«میدانی سنگها راه میروند؟» گوسفندبه خروس گفت: «خبرداری یک سنگ بزرگ با پاهایش به طرف مزرعه میآید!» خروس پیش گاو رفـت و گفت: «باید یک فکری بکنیم. اگر یک سنگ بزرگ بیاید و همهی ما را زیر پا له کند، چه کنیم؟!»
گاو کمی فکر کرد و گفت:«چه کسی این سنگ را دیده؟» خروس گفت: «گوسفند!» گوسفند گفت:«موشی!» موشی گفت:«الاغ!» الاغ گفت:«من ندیدم،اردک به من گفت که جوجو آن را دیده است.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 256صفحه 4