فرشتهها
دایی عباس، حسین را به خانه ما آورد و خودش با عجله رفت. من کفشهای حسین را درآوردم و اورا توی اتاق آوردم. مادر برای ما چای و شیرینی آورد تا بخوریم. حسین یک دستمال کاغذی برداشت و دور دهانش را که شیرینی چسبیـده بود، پاک کرد. بعد خندید و یکی دیگر برداشت و با آن باز هم دهانش را پاک کرد. میخواست یک دستمال دیگر بردارد که من جعبهی دستمال کاغذی را برداشتم و آن را بالای میز گذاشتم تا دستش نرسد.
حسین زد زیر گریه. مادر به اتاق آمد و گفت: « باز چی شده!؟» گفتم: «حسین میخواهد با دستمال کاغذیها بازی کند، ببینید چند تا دستمال را بیخودی خراب کرده.» مادرم حسین را بغل گرفت و او را به دستشویی برد و دست و صورتش را شست. من گفتم: «حسین باید یاد بگیرد اصراف کردن کار خوبی نیست. مگر شما نگفتید که امام همیشه میگفتند از هر چیز به اندازهو درست استفاده کنید حتی اندازهای آب در لیوان بریزید که میتوانید بخورید.» مادرم گفت: «حسین خیلی کوچک است. این چیزها را فقط بچههای بزرگی مثل تو میدانند. پس باید با رفتار خوب و با مهربانی به حسین هم یاد بدهی که از هر چیز درست استفاده کند.»
مادرم این را گفت و به آشپزخانه رفت. اما من میدانم حسین به این زودیها این چیزها را یاد نمیگیرد. او فقط بلد است بیخودی گریه کند تا مادرم بیاید و او را بغل بگیرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 256صفحه 8