شادیمادربزرگ
سرورکتبی
یک موشک کاغذی درست کردم. مادربزرگ سوار موشک شد.
گفتم: «مادربزرگ کجا میروی.»
مادربزرگ گفت: «بالای ابرها میروم.»
چهار، سه، دو، یک… پرواز
موشک پرید و مادربزرگ را به آسمان برد.
امروز باران بارید.
میدانم باران اشکهای مادربزرگ است.
مـادربزرگ همیشه وقتی پدربزرگ را میبیـند از خوشحالی گریه میکند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 48صفحه 22