فرشتهها
دیروز خالهجان اصلا حالش خوب نبود.
مادربزرگم و مادر او را به بیمارستان بردند.
موقع رفتن مادر گفت: «ناراحت نباش وقتی برمیگردیم نینی خاله را هم با خودمان میآوریم.» آنها رفتند و من پیش داییعباسماندم.از دایی پرسیدم:«حال خاله خوب میشود؟» دایی گفت: «حـتما خوب میشود. بیـا من و تو برایش دعا کنیم، مثل امام که برای دخترش دعا میکرد.»
پرسیدم: «مگـر دختـر امـام هم مریض بود؟» داییعبـاس گفت: «دختر امــام هم میخواست مثل خاله یک نینی کوچولو به دنیا بیاورد. وقتی اورا به بیمارستان بردند
امام برایاو خیلی دعا کرد. همان شب خبر دادند که حال دختر امام خوب است و نینی کوچولو هم سالم و سرحال به دنیا آمده.» من دستهایم را بالا بردم و برای خاله دعا کردم. داییعباس هم همین کار را کرد.
من میدانم که فرشتههای مهربان هم با ما دعا کردند, چون شب، مادرم به ما تلفن کرد و گفت که نینی خاله به دنیا آمده است و خاله خیلی خوشحال است. او یک دختر کوچولوی کوچولو بود
مثل فرشتهها.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 48صفحه 8