قهوهای
لاله جعفری
من یک گربه قهوهای دارم, اوه اوه چه گربهای! به قول مادربزرگم حرف به کلهی این گربه نمیرود. یعنی که اصلا حرف گوشکن نیسـت.بیچـاره جوجـهام از دسـت قهوهای یک دانـهی خوش از گلویش پایین نمیرود. قناریامهم تا گلویش را صافمیکند که آوازی بخواند، قهوهای میپرد وسط حرفش و میومیو میکند. به قول مـادربزرگم قهوهای با هیچ کس نمیسازد. یک روز تصمیم گرفتم قهوهای را ادب کنم. این که نمیشود یک نفر این همه آزار و اذیت
کند. قهوهای را گذاشتم توی سبد دوچرخهام و پا زدم
و پا زدم تا آن دورها به پارک رسیدم. قهوهای را
نزدیک یک درخت بلند ول کردم و گفتم: «آهای جناب قهوهای! چند وقتی اینجا تنهایی زندگی کن تا قدر ما را بدانی!» وقتی به
خانه رسیدم، جوجهام جلوی در منتظر بود.گفتم: «حالا برو و با خیال راحت یک آب و دانهی حسابی بخور.» اما جوجهام آنقدر ناراحت بود که نگو. وقتی دیدم قناری سر جایش نیست فهمیدم چرا جوجه
ناراحت است. او چیک چیک چیک اشک میریخت و قناری را میخواست. قناری گم شده بود. گفتم: «بلند شو! بـاید برویم و پیدایش کنیم.» من برو، جـوجه بـرو. خدا را شـکر که قنـاریام خیلی باهوش است. او دانههایش را یکی یکی پشت سرش انداخته بود. من و جوجهام هم رد دانهها را گرفتیم و رفتیم جلو. یک دفعه به همان درخت بلندی رسیدیم که قهوهای را ول کرده بودم. ای بدجنس! به قول مادربزرگ، هرچه
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 48صفحه 4