و فریاد زدند: « جان، فرار کن. الان تو را میخورد.» اما صدای آنها را نشنید.
به گفت: «باید کاری کنیم.»
بعد هر دو با هم پرواز کردند و رفتند نزدیک .
همین که چشمش به و افتاد، گفت: « و از خوشمـزهتـر هستند. این دو تا را میخورم!»
بعد زبانش را جمع کرد و دوباره باز کرد، تا و را بگیرد ولی آنها از دو طرف پریدند و رفتند و زبان دراز به علفهای تلخ کنار برکه چسبید!
و ، را بلند کردند و در حالی که به ی بیچـاره می خندیدند از آنجا دور شدند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 95صفحه 19