جادوی سیب
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
جادوگر تک و تنها توی کلبهی کوچکش نشسته بود که کسی در زد. جادوگر با خوشحالی به طرف در رفت و آن را باز کرد. اما هیچ کس پشت در نبود. جادوگر با خودش گفت: «شاید یک جادوگر به دیدن من آمده و حالا برای شوخی با من خودش را غیب کرده!» میخواست در را ببندد که صدایی شنید.
یکی گفت: «سلام خانم جادوگر! در را نبندید. من اینجا هستم! این پایین.»
جادوگر به پایین نگاه کرد. موش کوچولویی را دید که یک سیب بزرگ را به زحمت در دست گرفته بود.
جادوگر پرسیـد: «اینجـا چه میکنی؟» موش گفت: «آمدهام تا سیب مرا جادو کنید.» جادوگر سیب را گرفت و گفت: «چه سیب قرمز و رسیدهای! سیب را جادو کنم تا چی بشود؟» موش گفت: «تا پنیر بشود!»
جادوگر به موش گفت که داخل شود. بعد به سراغ کتاب جادو رفت و آن را ورق زد و ورق زد. اما جادویی دربارهی پنیر شدن سیب پیدا نکرد. جادوگر گفت: «چرا سیب را نمیخوری؟»
موش گفت: «چون دلم پنیر میخواهد من یک درخت سیب توی حیاط خانهام دارم. آن قدر سیب خورده ام که خسته شده ام.
دلم پنیر میخواهد. اگر شما بتوانید این سیب را پنیر کنید، میتوانید همهی سیبهای درخت مرا پنیر کنید. آنوقت من یک درخت
پنیر خواهم داشت!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 95صفحه 4