فرشتهها
امروز، همه منتظر بودیم تا پدر به خانه بیاید. من و پدر، برای مادرم هدیه گرفته بودیم. مـادر و دایی عبـاس و پدربرزگ هم برای مـادربزرگ هدیه گرفته بودند.
پدر گفته بود: «هدیهها را ندهید تا من بیایم!» برای همین هم منتظر بودیم تـا پدر بیـاید. وقتی او آمد، یک دسته گل و یک هـدیه در
دست داشت. من رفتم و هدیهی مادرم را آوردم. مـادر و دایی عبـاس هم هدیهی مادربزرگ را آوردند. پدرم گلها را کنار عکس امام گذاشت و مادر شمعی را که آماده کرده بود، روشن کرد. بعد، پدر، هدیه را به من داد و گفت: «این هم برای دختر خوبم!»
گفتم: «امروز روز تولد امام و روز مادر است. چرا به من هدیه میدهید؟»
پدر گفت: «امروز هم روز تولد امام است و هم روز تولد دختر حضرت محمد (ص). یعنی حضرت فاطمه (س).
میدانی؟ پیامبر حضرت فاطمه را خیلی دوست
داشتند. همانقدر که من تو را دوست دارم!»
پدرم را محکم محکم بغل گرفتم و
بوسیدم. بعد من و پدر، هدیهی
مادر رادادیم و مادر و دایی عباس و پدربزرگ هم هدیهی مادربزرگ را به دادند. خدایا! چه روز خوبی!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 95صفحه 8