آرام چشمهایش را باز کرد و را دید که بالای پرواز می کند.
به گفت: «از این جا برو.»
اما نرفت. روی شاخهای نشست و گفت: «ببین! این خیلی بزرگ است. برای هرسهتای ما جای دارد.»
به گفت: «درست میگویی! من خیلی بزرگ هستم. هرسه تای شما میتوانید پیش من بمانید.» هم روی شاخهی برای خودش لانهای ساخت.
حالا ، و با هم همسایه هستند و در کنار بزرگ بزرگ بزرگ، خوب و خوش زندگی میکنند.
خوشحال است چون دیگر تنها نیست.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 86صفحه 19