![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/193/193_8.jpg)
فرشتهها
«...یک شب وقتی روی تخت بیمارستان بود، آرام آرام دعا کرد.
مثل همیشه، وقتی که دعا میخواند، فقط فرشتهها صدای او را میشنیدند. خدا نمیخواست قلب مهربانش بیشتر از این درد را تحمل کند. برای همین هم فرشتهها آمدند و او را با خود بردند.»
مادربزرگ اشک گوشهی چشمش را پاک کرد و گفت: «حالا او دیگر پیش ما نیست. اما هر روز، وقتی که خورشید بیدار میشود، او هم با صدای خنده و بازی بچهها لبخند میزند و قلب مهربانش شاد میشود.»
گفتم: «قلب امام دیگر درد نمیکند؟» مادربزرگ گفت: «نه. درد نمیکند.»
به آسمان نگاه کردم و به ابـرها گفتم: «به امـام بگویید، دلـم برایش تنگ شده. بگویید دوستـش دارم. بگویید همیشه کاری میکنم تا او خوشحال باشد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 86صفحه 8